محمد محمد ، تا این لحظه: 14 سال و 2 ماه سن داره

روزهای زندگی من

عذر خواهی مامانی از گل پسرش

سلام گل مامانی برای تو می نویسم برای تو که همه زندگیمی برای تو که برای رسیدن بهت  انتظار ها کشیدم ,برای تو که دیدن لبخندت هزاران لبخند برایم به ارمغان می آورد و دیدن اشک هایت دلم را میشکند برایت می نویسم تا فردا بخوانی و بدانی چه قدر دوستت داشتم و دارم و تا ابد خواهم داشت برای تو که امید و آرزوی منی محمد عزیزم:  امشب آسمان هم مثل من دلش گرفته بود و بارانی ,امشب آسمان هم با زمینیان در دل می کرد و اشک میریخت و آه که چه کمند آنان که به بارش ابرها و آسمان همیشه زیبا فکرکنند مجمدمن: امشب دل مامانی هم مثل آسمون ابری گرفته و میخواد باهت درد دل کنه ,میخواد ازت عذر خواهی کنه ,حتما الان میگی مگه چی شده؟ پسر گ...
8 ارديبهشت 1390

خلق و خوی پسر مامان دوره ای شده

سلام عزیز دل مامان پسرم دوباره لالا کردی و مامانی می تونه بعد از چند روز تاخیر برات بنویسه عزیزم تو این چند روزی که برات ننوشتم اتفاقای جدیدی افتاد اول اینکه مامان جون و بابا جون و دایی جونا به همراه خاله جون و عمو جون مجید یکی دو روز اومدند پیش ما ,تو هم تو این مدت کوتاه حسابی کیف کردی و بیرون رفتی تو این ٢ روز, روحیه محمد خوشگلم خیلی عوض شده بود و کمتر به مامانی برا شیر به اصطلاح من (چسبیدی) فکر کنم بزرگترین علتش تنوع و شلوغی دور و برت بود ولی چشمت روز بد نبینه از روزی که اونا رفتن تا امروز خیلی نق نق میکنی و حسابی مامانی رو کلافه کردی دی...
6 ارديبهشت 1390

مامان كسل و بي حوصله

سلام عسل مامانی الان که تصمیم گرفتم برات بنویسم تو کنار بابایی تو پذیرایی مشغول بازی و سرو صدایی و مامانی با بی حوصلگی داره برات تایپ میکنه نمیدونم از بعداز ظهر به این ور چرا این قدر بی حوصله شدم احساس کسالت میکنم و حال و حوصله هیچ کاری رو ندارم َاومدم به وبت یه سر بزنم که شاید بتونم ماجراهایی که این دو َسه روز رخ داده رو بنویسم ولی مثل اینکه فرصت خوبی رو انتخاب نکردم چون دیگه حال تایپ کردنم ندارم پس فعلا بای
3 ارديبهشت 1390

روزي كه خدا تو رو به ما هديه داد

سلام عزیز دلم دوباره فرصتی شد تا بتونم برات بنویسم الان که من تصمیم به نوشتن گرفتم تو خوشبختانه لالا کردی و ان شااله اجازه میدی مامانی با خیال راحت برات بنویسه تو این پست میخوام جریان تولد قشنگت و تعریف کنم َبالاخره انتظارها به پایان میرسید و همه منتظر تولد یه گل پسر بودن و برای منم شمارش معکوس شروع شده بود یادمه آخرین باری که رفتم دکتر با مامان جون رفتم و هممون فکر میکردیم یه ۱۰ روز دیگه ای بنا به اونچه سونوگرافیات نشون میداد تا تولدت مونده َوقتی نوبت من شد و رفتم تو اتاق خانم دکتر یه نگاهی به هیکل من انداخت و گفت خانم فلانی دیگه استراحت کافیه نمیخوایچشمت به جمال آقازادت روشن بشه ؟منم لبخندی زدم و پرسیدم چه قد دی...
30 فروردين 1390

شيرين كاري هاي محمد جون در 13 ماهگي

سلام عسل مامان كم كم داري وارد ماه چهاردهم از زندگي قشنگت ميشي و يه ماه ديگه بزرگتر ميشي دو روز ديگه به پايان ماه سيزدهم مونده و تو هر روز براي ماماني و بابايي شيرين تر از قبل ميشي گل ماماني تو تو اين ماه ياد گرفتي يه لغت جديد ديگه به فرهنگ لغت مخصوص خودت اضافه كني ،و برعكس اينكه در راه رفتن اصلا عجله اي نداري  ولي تو حرف زدن ماشاله خوب پيش ميري اين ماه تو تونستي غير از لغاتي چون داخ(داغ)و باباواوف كلمه انداخت رو البته باتلفظ (اندوخ)اون هم خيلي زياد تكرار كني و مدام اسباب بازيات و از رو تختت پرت كني و بگي ادوخ اندوخ (فداي حرف زدنت بشه مامان)و از هنراي ديگه اي كه تو اين ماه ياد گرفتي چشم انتظاري پشت در بعد از شنيدن صداي...
30 فروردين 1390

دوران قبل از تولد

سلام گل پسرم از امروز تصميم گرفتم چند تا پست جديد تو وبلاگت بذارم و اختصاص بدم به دوران قبل از يه سالگيت قبل از تولد دوست دارم بدوني كه من و بابايي خيلي منتظرت بوديم و برا اومدنت چشم انتظاري مي كشيديم و چه سختي هايي رو تحمل كرديم از همون روز گرفتن جواب مثبت آزمايش كه اومدن تو رو نويد ميداد من و بابايي به خاطر استراحتي كه دكترم برام تجويز كرد نزديك ۷ ماه از هم دور شديم (به خاطر كار بابايي)منم خونه مامان جون و بابايي بودم و فقط ۵شنبه و جمعه همديگر رو ميديديم روزاي خيلي سختي بود ولي اميد به دنيا آمدن تو تحمل اين روزا رو برامون آسون ميكرد تو اين مدت كه من خونه مامان جون و بابايي بودم اونا براي تو و من خيلي زحمت كشيدن و اگه حضور اونا و مه...
28 فروردين 1390

يك روز خوب گردشي با محمد

سلام پسر گلم الان كه دوباره فرصتي پيدا كردم تا برات بنويسم ساعت نزديك ۱ صبح ۲۴ فروردين و تو چند دقيقه اي ميشه كه بالاخره با هزار ترفند لالا كردي بابايي ام كه طبق معمول به خاطر اينكه صبح زود بايد سركار باشه تا ساعت ۱۱ بيشتر دوام نياورد و ۲ ساعتي ميشه كه خواب ۷ پادشاه ميبينه ،منم كه ميدوني چه قدر براي رسيدن به هدفم تلاش ميكنم بالاخره تونستم يه سايت خوب برا آپلود عكسات پيداكنم بعد از يه عالمه زحمت تازه فهميدم كه سايز عكسات بزرگه و چون بابايي خواب بود مجبور شدم اينقد كارا بكنم تا ياد بگيرم چه طوري عكساتو كوچيك كنم ،الان ام قراره يكي از عكساي امروزتو كه با هم رفتيم بش قارداش بذارم ،راستي بش قارداش رفتن امروزم داستان جالبي داره كه شايد با خوندنش...
28 فروردين 1390

محمد نق نقو ميشود

سلام پسر گلم دوباره فرصتي پيدا شد تا لحظاتي ميهمان چشمان قشنگت باشم ،امروز جمعه بود عزيزم يه روز خوب خدا ،از صبح هوا عالي بود البته اگه از وزش بادش كه يكم براي تو سرد بود صرف نظر كنيم امروز من و تو و بابايي حسابي صبح خوابيديم چون تو به قول بابايي شب قبل خيلي شنگولك بازي در آوردي مخصوصا كه ديشب مهمونم داشتيم و من و بابايي حسابي خسته شده بوديم و تو هم مثل هميشه به خاطر اينكه يه وقت چشت نزنن دوباره هر هنري از نق نق و غر غر داشتي رو كردي و باعث شدي مهمونا دلشون برا من و بابايي بسوزه و همش بگن خدا بهتون صبر و انرزي بده ،بعد از رفتن مهمونا ما كه ديدم تو قصد لالا نداري يه دور دور شهر با ماشين داديمت كه شايد ماشين سواري بخوابونت ...
26 فروردين 1390