محمد محمد ، تا این لحظه: 14 سال و 1 ماه و 29 روز سن داره

روزهای زندگی من

محمد جون خالق آثار هنری و تعمیرات لوازم برقی از نوع خودش

سلام هستی من عزیزم اگه خاطرت باشه تو یکی دو پست گذشته برات از خرید تخته جادیی نوشتم و علاقه شدیدی که به نقاشی کشیدن رو اون پیدا کردی  و برات از شیرین کارییای این روزات هم نوشتم از جمله علاقه شدیدت به فیشای تلویزیون حیفم اومد از این شاه کارات تو وبلاگت عکس نذارم به خاطر همین برات تو این پست 2 تا عکس میذارم که اولشی مربوط میشه به بلایی که سر فیشا و جا فیشای تلویزیون آوردی و  به جای قراردادن فیش تو تلویزیون از هرچیزی که تو جا فیشا جا شه مثل خلال دندون هم حتی استفاده میکنی و دومی مربوط میشه به خلق آثار هنریت رو تخته جادوییت بهتر خودت ببینی تا بعد ها نگی مامان من این قدرم که شما میگین خرابکار ن...
26 آذر 1390

محمد و کسالت

سلام عزیز دل مامان چند روزی میشه که به خاطر کسالت شما وقت نکردم برات بنویسم همیشه دوست داشتم و دارم که از قشنگ ترین لحظات زندگیت بنویسم ,اما چاره ای نیست که گاهی تحمل سختیها هم قسمتی از زندگیست عزیزم تقریبا یه هفته ای میشه که شما همش حال نداری و کسلی                                                 اواسط هفته پیش دچار تب و بهم خوردگی معده شده بودی ,بردمت دکتر و آقای دکتر ت...
21 آذر 1390

تخته جادویی

همه هستی ام محمد جون: سلام خوشگلم یه شب دیگه کم کم داره تموم میشه و باز من و تو در حال شب زنده داری ایم ,گل پسرم مثل اینکه قصد نداری کمکم کنی برنامه خوابت به روال عادیش برگرده عزیزم ساعت ١:١٥دیگه حالا میشه گفت صبح روز ٢ شنبه است و تو با انرژی تمام در کنارم مشغول بازی با اسباب بازیات و به قول خودت خوردن به به از نوع چوب شوری عزیزم چند روزی میشه که برات یه دونه تخته جادویی خریدم آخه تو خیلی نقاشی کشیدن باز اونم از نوع خط خطی رو که سبکش فعلا در انحصار خودته رو دوست داری تا جایی که متوجه شدم در خلوت خودت دست به کارا و ابداع هنر های جدیدو بزرگی از نوع نقاشی رو در و دیوار میزنی منم که نمی تونستم جلویه این هنر و ...
13 آذر 1390

برنامه خواب

سلام نفسم: یه شبه دیگه از راه رسید و من دوباره می تونم برگی دیگر از دفترچه خاطرات با تو بودن را بنویسم عزیزم چند روزی میشد که تو حسابی برنامه خوابت بهم خورده بود طوری که شبا تا ساعت ٣ بیدار بودی و عوضش روزا تا ١٢ ظهر میخوابیدی این برنامه خوابت منو حسابی کلافه کرده بود آخه مجبور بودم خوابم رو با تو تنظیم کنم که تا سحر انرژی سر و کله زدن باهت و داشته باشم و حسابی از کارام عقب می افتادم بالاخره امروز تونستم به خودم غلبه کنم و تو رو ساعت ٦بیدار کنم و این قدر باهت بازی کنم تا ظهر که زود نخوابی ظهر هم نزدیک ساعت ٢ خوابوندمت تا ٤و نیم وخدا رو شکر امشب تونستم ١١و نیم بخوابونمت الهی که رویه خوابت درست بشه عزیزم تا ه...
7 آذر 1390

مهمونی

سلام هستی من: عزیزم امروز من و شما به همراه مامانی و خاله جون رفتیم خونه خاله من عزیزم شما امروز یکم سرما خوردی و بی حالی ,شایدم داری باز دندون در میاری ,الان هم پایین خونه مامانی خوابیدی عزیزم امروز از معدود روزایی بود که شما تو مهمونی تونستی یه عالمه با شایان جون بازی کنی آخه خوشگلم تو بچه ها رو خیلی دوست داری ,اما اگه یه خورده اذیتت کنن دیگه باهشون بازی نمیکنی اما شایان قضیه اش فرق میکنه و تو از بازی کردن با اون لذت میبری ,آخه شایان جون هوای تو رو خیلی داره و با اینکه خودشم کوچولویه ولی مراقب شما هست عزیزم دوست دارم همیشه بهت خوش بگذره و امیدوارم بهتر بشی ,آخه مامانی وقتی شما مریضی منم یه جورایی ب...
3 آذر 1390

یه ماه دیگه تموم شد و خاطراتش موند

قشنگ ترین بهونه زندگی ام ,محمد جون: سلام عزیزم ,یه سلام دیگه تو یه نیمه شب سرد و بارونیه پاییز به تو که گرمی بخش همه فصول منی عزیزم دارم دوباره تو یه شبه دیگه که چه عرض کنم تو یه سرآغاز صبحه دیگه برات مینویسم ساعت ١و خورده ای از شب گذشته و طبق معمول, من و تو بیدار و شب زنده دار ,این روزا حسابی برنامه خوابت بهم خورده و تقریبا میشه گفت تا سحر بیداری ,دیشب که نزدیک ٣ صبح خوابیدی ,از احوالاتت معلومه که امشب هم  تا سحر بیداری عزیزم امروز تو وارد بیست و یکمین ماه تولدت شدی تولدی که قشنگ ترین خاطرات رو برای من به همراه داشت عزیزم تو روز به روز بزرگ و بزرگتر میشی و من و بابایی رو به خودت وابسته تر میکنی ...
2 آذر 1390

محمد و این روزا

سلام عسلم بالاخره امروز عمه جون و علی آقا از مکه اومدند و زهرا جونو حسابی خوشحال کردن ,امروز ما هم تونستیم بریم دیدنشون ولی بازم به خاطره رابطه شیرین شما و زهرا ترجیح دادم امروز نبرمت عزیزم فردا هم ولیمشونه امیدوارم مثل مهمونیه روز عید غدیر پدر جون آقا باشی و پسر خوبی باشی عزیزم پدر جون چند ساله که روزای عید غدیر هم چون بزرگه فامیلند و هم چون سیدند ,همه فامیلو دور هم جمع میکنن و مهمونی میدند امسال تالاری رو که تدارک دیده بودند قسمت خانما و آقایونش مجزا بود و شما با من بودی آخه زهرا جون پیش آقایون بود و معمولا جایی که اون هست شما نمیتونی باشی ولی پسرم خیلی خوب بودی و مامانی رو اذیت نکردی ازت ممنونم امیدوارم فردا...
27 آبان 1390

سفر کیش

همه دنیای من ,محمد جون: سلام عسلم دوباره فرصتی دست داد تا بتونم برات بنویسم ,خوشگل مامان امروز قصد دارم یکی از عکساتو برات دانلود کنم که تو کیش ازت گرفتیم مامانی: من و تو و بابایی به اتفاق خونواده ما موفق شدیم تقریبا یه ماه پیش با هم یه سفر دسته جمعی بریم کیش ,اون موقع هنوز اینترنت نداشتیم که برات خاطرات اون سفر رو بنویسم سفر کیش اولین مسافرت تو  بود با مسافت زیاد ,در ضمن اولین سفر هوایی ات محسوب میشد تو مدت سفر تو پسر خوبی بودی فقط یه کم بهونه گیر شده بودی و بد غذایی می کردی ,عزیزم با همه اینا بازم سفر خیلی خوبی رو داشتیم و به هممون حسابی خوش گذشت پسرم ولی تو از دریا میترسیدی و زیاد نزدیکش نمیشدی...
22 آبان 1390

یه دلنوشته

سلام  دردونه مامان: عزیزم یه شب خوب و سرد پاییزی دیگه در حال تموم شدنه امروز از صبح آسمون دلش گرفته بود و رو سر زمینیان اشک می ریخت ,اشکایی که هر کدومشون به لبخند یه شکوفه کمک میکنن دوست دارم تو هم مثله آسمونه خدا بخشنده باشی,ولی با این تفاوت که هیچ وقت دلت نگیره ولی به شکوفایی لبخند همه کمک کنی دوست دارم مثل آسمون یه رنگ باشی و حتی ابرای کوچیک و بزرگم نتونن تو زندگیت تاثیر بذارن و تو رو اونجوری که دوست دارن تحت تاثیر قرار بدن میخوام مثل کوه مقاوم باشی و هیچ وقت از پا در نیای ,میخوام بدونی مشکلات برا همس پس هیچ وقت از روند زندگیت گله مند نباش شاید الان برا شنیدن این حرفا خیلی کوچیک باشی ولی خیلی زود میرسه...
20 آبان 1390