محمد جون و یه عالمه اتفاقایه خوب
سلام نفسی
میدونم خیلی گذشته و برات ننوشتم تو این روزایی که نتونستم برات بنویسم یه عالمه اتفاقایه قشنگ و خاطره ساز برامون افتاد
عزیزم اول اینکه من تا چند روزی درگیر کارایه تولد کوچولویه شما بودم تا حسابی بهتون خوش بگذره
و از روزایه بعدشم مشغول کارایه دایی جون حسین بودیم
عزیزم بالاخره دایی جون حسینم قاطی متاهلین شد و شما حالا یه خانم دایی جون مهربون مثه دایی جون داری که خیلی دوسشون داری
بعد از مراسم عقد تو حرمشون که تقریبا با مراسم تولد شما هم زمان شد
تا فاصله مراسم تالارشون فقط 15 روز فاصله بود و ما باید تو این 15 روز خریدایه خانم دایی جون و حتی خوذمونو انجام میدادیمو برا مراسم آماده میشدیم
واسه همین من هر روز از صبح که بیدار میشدم تا تقریبا شب تو بازار بودیم
و همین باعث شده بود فرصتی نباشه که بیام و برات از عکسایه تولد خودتو و تولد زهرا بزارم واز مراسم عروسی بگم
عزیزم تو اولین فرصت برات عکساتو آپلود میکنم و میذارم
امیدوارم همیشه از شادیها برات بنویسم
دوست دارم خوشگلم