مامان جون تنبل
سلام نفسی
نمیدونم از آخرین باری که برات نوشتم چند روز میگذره فقط اینو میدونم که انگار حساب سال و ماه داره از دستم میره
تو همه این روزایی که نتونستم برات بنویسم یه عالمه اتفاقایه خوب و بد برامون افتاد و گذشت
اما هرچی بوده تا به امروز خیر بوده
عزیزم
تو هر روز بزرگ و بزرگتر میشی و هر روز شیرین تر از روز قبلت مخصوصا حالا که دیگه مثه یکی از اعضایه بزرگ خونواده تو صحبتا شرکت می کنی و فکر کنم یکم هم بیشتر از کوپنت برامون سخنرانی می کنی
به تولد نی نی جدیدمون هم چیزی نمونده تا سه ماهه دیگه شما صاحب یه داداش کوچولویه مهربون میشی(برایه ملیحه جونم که داره از کنجکاوی.....)
میدونم که خیلی دوسش داری و از الان همش میگی میخوام باهاش بازی کنم و مواظبش باشم
آخه شما خیلی مهربونی و هوایه بچه هایه کوچکتر از خودتو خیلی داری و مراقبشونی
تو این روزا که مامانی و بابایی رفتن سفر حج من و شما خیلی تنها شدیم
منم مرددم که دوباره مهد بفرستمت یا نه آخه بردن و آوردنت یکم برام سخته
نمیدونم ولی سعی میکنم تو این هفته تصمیم بگیرم
محمد جونم دعا کن مامانی دیگه تنبلی نکنه و زودتر بیاد این جا برات بنویسه عزیزم دوست دارم و برات هر کاری می کنم