محمد محمد ، تا این لحظه: 14 سال و 1 ماه و 8 روز سن داره

روزهای زندگی من

محمد و سفر

1391/4/11 1:12
670 بازدید
اشتراک گذاری

سلام قند عسلی:

عزیزم تو این دو سه روز اخیر که برات نتونستم بنویسم یه سری وقایع خوب برامون اتفاق افتاد که اولیش یه سفر کوتاه من و شما به همراه بابا جون به بجنورد بود ,تقریبا میشه گفت بعد یه سال ,درست از زمانی که منتقل شدیم مشهد

برا باباجون یه کاری بجنورد پیش اومد که باید 5شنبه بجنورد میبود ,منم که دلم خیلی واسه دوستامون و خاطرات قشنگ اونجا تنگ شده بود تصمیم گرفتم تو این سفر با بابا جون بریم

چهارشنبه شب رسیدیم بجنورد تو راه پسر خیلی خوبی بودی و زمانی که از راه رسیدیم با هم رفتیم خونه آقایه حسینی همسایه قدمیمون اونجا با هلنا بازی می کردی و اگه یه چیزی می خواستی هلنا در اختیارت می ذاشت

بعد اون ,شب رفتیم خونه خاله جون ملیحه,خاله جون هممون و به اتفاق دوستایه قدیمی مونو واسه شام دعوت کرده بودن ,خیلی زحمت کشیده بود و دوست دارم از همین جا دوباره ازش به خاطر مهمون نوازی و پذیراییش تشکر کنم آخه خاله جون دست تنها یه عالمه تدارک دیده بود

اون شب هم با رضا و هلنا و آرش جون خوب بازی کردین و پسر خوبی بودی

اما صبح روز بعد که من و شما با هم واسه صبحانه رفتیم پایین با رضا بنایه ناسازگاری رو گذاشتین و نذاشتین یه لحظه من و خاله جون با هم راحت یه دل سیر صحبت کنیم و شما این قده نق نق زدی که چرا رضا اینو نمیده و چرا اینو برداشت که دیگه کاسه صبر من و خاله جون لبریز شده بود

طفلی خاله جون ,هر کاری می کرد تا شما دو تا آروم باشین از روشن کردن شمع و گرفتن تولد به قول شما تا نقاشی و ....

محمد و رضا جون

خلاصه اون روز یه کارایی کردی که مجبور شدیم برگردیم مشهد حتی بعد اینکه رضا از خونه خانم پاکیزه هم رفتن شما دوست نداشتی اونجا بمونی ,خونه آقایه بهمنم همین طور و این شد که ما نزدیک اذون مغرب با اینکه داشت شب می شد ترجیح دادیم برگردیم تا هم شما راحت تر باشی هم بقیه

اما رویه هم رفته برا من بازم سفر خوبی بود اول اینکه دوستامو دیدم و دوباره خاطرات اون روزا واسم زنده شدو از همه مهم تر اینکه دو تا از دوستایه قدیمیم با این سفر به خونه هم اومدن و با هم بیشتر آشنا شدند امیدوارم با هم بیشتر رفت و آمد کنند تا هیچ کدومشون طعم تلخ غربت رو حس نکنن

می تونی واسه خوندن خاطرات اون روز به وب رضا جون هم مراجعه کنی تا از زبون مامان رضا هم شیرین کارییایه اون روزتون و بخونینhttp://rezajoon.niniweblog.com/

عزیزم روز جمعه بعد از ظهرم عصرونه خانوادگیمون خونه عمو جون رضا بود

اون روز موقع نماز احمد و امیر علی چادر سرشون کردن تا مثلا نماز بخونن که حیفم میاد عکساشونو برات نذارم

به خاطر همین آخر این پست عکس این دو تا وروجکو برات میذارم تا وقتی با هم بزرگ شدین ببینین چه شیطونایی بودین

 احمد جون

امیر علی جون

 

 

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (5)

❤。★مامان رضا جون★。❤
11 تیر 91 14:06
سلام عزیزم
دیگه حرفی برای گفتن نمی مونه جز شرمندگی با این همه مهمون نوازی ما
اتفاقا داشتیم میوه می خوردیم به همسری می گفتم دیدی اون روز من یک میوه نیاوردم
باورت نمی شه وقتی شما رفته بودید بالا انقده رضا اذیت کرده بود که من دست و پام بی حس شده بود
ولی اینا همه رو ولش هر وقت از این موقعیتا پیدا شد بیا پیشمون فوقش دوباره ازتون به طرز خوبی مهمون نوازی می کنیم
این چه حرفیه عزیزم
من باید به خاطر محمد ازت عذر خواهی کنم
مهم این بود که همدیگر و دیدیم
راستی سفر خوش بگذره عزیزم



الهه مامان یسنا
12 تیر 91 15:23
قربونت برم من


مرسی خاله جون
تینا
15 تیر 91 0:17
سلام عزیزم خیلی خوشحال شدم بهتون خوش گذشته


سلام خانمی
ممنونم
مامان محمد گوگولي
20 تیر 91 21:04
هميشه به گردش و سفر به سلامتي مامان محمد جون.من موندم اين پسرا خيري از پسر بودنشون نبردن كه چادر سر مي كنن محمد كوچولوي منم از اين كاراي خوشمزه ميكنه!!!!


ممنون خانمی
❤。★مامان رضا جون★。❤
21 تیر 91 8:51
سلام عزیزم
قربونت بشم
جای شما خالی بود خیلی خوش گذشت
حالا می یام با عکساش اپ می کنم


سلام عزیزم
رسیدن به خیر
خوشحالم بهتون خوش گذشته