محمد و سفر
سلام قند عسلی:
عزیزم تو این دو سه روز اخیر که برات نتونستم بنویسم یه سری وقایع خوب برامون اتفاق افتاد که اولیش یه سفر کوتاه من و شما به همراه بابا جون به بجنورد بود ,تقریبا میشه گفت بعد یه سال ,درست از زمانی که منتقل شدیم مشهد
برا باباجون یه کاری بجنورد پیش اومد که باید 5شنبه بجنورد میبود ,منم که دلم خیلی واسه دوستامون و خاطرات قشنگ اونجا تنگ شده بود تصمیم گرفتم تو این سفر با بابا جون بریم
چهارشنبه شب رسیدیم بجنورد تو راه پسر خیلی خوبی بودی و زمانی که از راه رسیدیم با هم رفتیم خونه آقایه حسینی همسایه قدمیمون اونجا با هلنا بازی می کردی و اگه یه چیزی می خواستی هلنا در اختیارت می ذاشت
بعد اون ,شب رفتیم خونه خاله جون ملیحه,خاله جون هممون و به اتفاق دوستایه قدیمی مونو واسه شام دعوت کرده بودن ,خیلی زحمت کشیده بود و دوست دارم از همین جا دوباره ازش به خاطر مهمون نوازی و پذیراییش تشکر کنم آخه خاله جون دست تنها یه عالمه تدارک دیده بود
اون شب هم با رضا و هلنا و آرش جون خوب بازی کردین و پسر خوبی بودی
اما صبح روز بعد که من و شما با هم واسه صبحانه رفتیم پایین با رضا بنایه ناسازگاری رو گذاشتین و نذاشتین یه لحظه من و خاله جون با هم راحت یه دل سیر صحبت کنیم و شما این قده نق نق زدی که چرا رضا اینو نمیده و چرا اینو برداشت که دیگه کاسه صبر من و خاله جون لبریز شده بود
طفلی خاله جون ,هر کاری می کرد تا شما دو تا آروم باشین از روشن کردن شمع و گرفتن تولد به قول شما تا نقاشی و ....
خلاصه اون روز یه کارایی کردی که مجبور شدیم برگردیم مشهد حتی بعد اینکه رضا از خونه خانم پاکیزه هم رفتن شما دوست نداشتی اونجا بمونی ,خونه آقایه بهمنم همین طور و این شد که ما نزدیک اذون مغرب با اینکه داشت شب می شد ترجیح دادیم برگردیم تا هم شما راحت تر باشی هم بقیه
اما رویه هم رفته برا من بازم سفر خوبی بود اول اینکه دوستامو دیدم و دوباره خاطرات اون روزا واسم زنده شدو از همه مهم تر اینکه دو تا از دوستایه قدیمیم با این سفر به خونه هم اومدن و با هم بیشتر آشنا شدند امیدوارم با هم بیشتر رفت و آمد کنند تا هیچ کدومشون طعم تلخ غربت رو حس نکنن
می تونی واسه خوندن خاطرات اون روز به وب رضا جون هم مراجعه کنی تا از زبون مامان رضا هم شیرین کارییایه اون روزتون و بخونینhttp://rezajoon.niniweblog.com/
عزیزم روز جمعه بعد از ظهرم عصرونه خانوادگیمون خونه عمو جون رضا بود
اون روز موقع نماز احمد و امیر علی چادر سرشون کردن تا مثلا نماز بخونن که حیفم میاد عکساشونو برات نذارم
به خاطر همین آخر این پست عکس این دو تا وروجکو برات میذارم تا وقتی با هم بزرگ شدین ببینین چه شیطونایی بودین