یاد یک دوست
پسرم
گاهی تو زندگیه هر کسی امکان داره لحظاتی اتفاق بیفته که دوست داشته باشه اوقاتی رو به یاد گذشته هاش با خودش خلوت کنه,بعضی وقتا دوست داره خاطراته گذشتشو مرور کنه و گاهی با مرور اونها لبخند یا اندوهی تو چهرش نمایان میشه که نشون از شیرینی یا تلخی اون خاطرات داره
عزیزم
امشب از اون شباییه که مامانی یه همچین حالی رو پیدا کرده و جز نوشتن هیچی نمیتونه آرومش کنه,شاید وقتی مینویسم چون میتونم اونچه در دلم میگذره رو راحت تر بیان کنم تا بخوام به زبون بیارم بهتر آروم میشم
محمد خوشگلم
امشب وقتی مثله شبایه دیگه تو بغلم گرفته بودمت و برات لالایی میخوندم تا بخوابی,زمانی که محکم آغوشم و گرفته بودی و داشتم لالایی هر شب رو برات زمزمه میکردم ,احساس کردم که چه قدر دوست دارم ,حتی مقدار این دوست داشتن هم برام قابل وصف نبود وقتی داشتم نوازشت می کردم و تو سرتو آروم رو شونه هام گذاشته بودی یه لحظه با خودم گفتم:خدایا شکرت به خاطر همچین محبتی که به من کردی و من رو لایق مادر شدن دونستی و تجربه داشتن چنین حسه قشنگی رو به من ارزانی داشتی,اونوقت با خودم گفتم آیا من واقعا قدر لحظات با تو بودن و در کنار تو بودن رو میدونم یا نه ؟یه دفعه ته دلم برات یه عالمه آرزوهای قشنگ کردم اما نمیدونم چرا یه هو این به ذهنم رسید که آیا من هستم و تمومه این آرزو های قشنک رو که برات دارم میبینم؟.....
با خودم گفتم نه حتی نمی تونم به این فکر کنم روزی برسه که من نباشم و این همه آرزوی قشنگ و یه دنیا حسه خوب رو برات نبینم
یه غمی تو دلم رخنه کرد و بی اختیار اشکام سرازیر شد
حتی الان هم که برات می نویسم نمیتونم خودم رو کنترل کنم و اشکام بی اختیار میاد
محمد عزیزم فکر کردن به این که یه روزی با دنیا قشنگی که کنار تو و بابایی رو دارم بایدخداحافظی کنم ترکتون کنم و از شما دور باشم هم من و آزار میده
با اینکه میدونم این اتقاق شاید برای هرکسی رخ بده ولی من این قدر تحمل ندارم که به لحظه ای دور بودن از شما هم فکر کنم
حتما با خوندن این پست میگی مامانم چش شده چرا این قدر حرفای ناامیدانه میزنه و یا حتی بخندی که مامان به چه چیزایی فکر میکرده
اما بذار برات بگم چی باعث شد مامانی امشب این جوری بشه و این حس غریب رو پیدا کنه
عزیزم یاد یه دوست که برا من مثله یه خواهر بود امشب من و این قدر دگر گون کرد
نمیدونم چرا وقتی تو بغلم بودی و داشتم تو دلم برات آرزوهای قشنگمو مرور می کردم یاد آرزوهایی که دوستم برا 2 تا فرزندش داشت و اما نتونست هیچ وقت به نتیجه رسیدن اونا رو ببینه اوفتادم
عزیزم :
سال اولی که من و بابایی با هم ازدواج کردیم مجبور شدیم به خاطر کار بابایی از خونواده هامون و شهر مون دور باشیم اون موقع من هنوز 20سال داشتم
خونه ای که ماداشتیم یه خونه سازمانی تو محیط محله کار بابایی بود و غیر از ساختمون اداری و منزل ما یه خونواده دیگه هم تو اداره منزل سازمانی داشتن
اوایل دوری از مامان و بابام و عادت کردن به محیط جدید تو یه شهر کوچک تر و غریب برام خیلی سخت بود تا اینکه با خانم همین همکار بابایی که منزل اونا هم تو اداره بود آشنا شدم
دوست جدیدی که من پیدا کرده بودم 2 تا بچه داشت ,اونم به خاطر کار همسرش به اون شهرستان منتقل شده بود
محمد عزیزم اون خانم دیگه برا من که اونجا هیچکس رو نداشتم یه دوست نبود مثل یه خواهر بود این قدر ما با هم صمیمی شده بودیم که بیشتر زمانی رو که شوهرامون اداره بودن رو با هم سپری میکردم
دوستی با اون به من انرژی میداد,اون نه تنها منو از تنهایی در آورده بود بلکه باعث شده بود با شرایط جدید زندگیم خودم و وفق بدم
با تشویقای اون من هر روز برا خودم یه برنامه ای میذاشتم
با هم کلاسای ورزشی می رفتیم,بعد از ظهرا با هم کلاسای هنری می رفتیم با هم رفتیم آموز ش رانندگی و گواهینامه گرفتیم,غذا های جدید می پختیم ,مهمونی میدادیم,اون منو با دوستاش آشنا کرد و من حتی با دوستایی که مسبب آشناییشون با من بود ارتباط برقرار می کردم
خلاصه دیگه کم کم کمتر احساس تنهایی می کردم و خودم رو حسابی مشغول کرده بودم و با توصیه هایه اون حسابی از فرصتام استفاده می کردم
اگه مریض میشدم با اینکه از مامانم دور بودم نمیذاشت این دوری رو حس کنم یادمه برام سوپ می پخت و می آورد ,اگه یه جایی نیاز به راهنمایی داشتم مثل یه خواهر راهنماییم میکرد و تجاربش رو در اختیارم میذاشت یادمه تو اون 2 سالی که ما تو یه اون شهرستان مستقر بودیم هیچ وقت منو تنها نذاشت شبایه یلدا هممونو دعوت می کرد تا دور هم باشیم و دوری از خونواده هامون و احساس نکنیم
یادمه یه روز که با هم بودیم بهم گفت از نظر تو بچه های من خوشگلند؟
واقعا بچه هایه قشنگی داشت ,منم گفتم این چه سوالیه که میپرسی ؟مگه شک داری ؟معلومه که قشنگند اونم خیلی
اون وقت بهم گفت خیلیا بهم میگند رسولت شکله فلان بازیگره تو هم این جوری فکر میکنی؟اون روز تو جوابش گفتم هرچند این بازیگر خیلی محبوبه ولی رسول تو قشنگ تره, اون موقع رسول کلاس پنجم بود و آتنا دخترش کلاس سوم دبستان
بعد نشست و از آرزو هایی که برا هر کودومشون داشت برام گفت,اون روز من مادر نبودم که حرفایه اونو درک کنم ,فقط گوش می کردم
برام گفت که دوست داره تا پایان دبیرستان بچه هاش دور باشه,آخه عقیدش این بود که این جوری اون جوری که دوست داره اونا رو تربیت میکنه
گفت که دوست داره هر کودومشون چی کاره بشن
برام گفت که تو برنامش داره که براشون کامپیوتر بخره که از بقیه جا نمونن و احساس کمبود نکنن
از سرمایه گذارییایی که براشون می کرد گفت از کلاسایی که میفرساتدشون و اینکه دوست داره بچه هاش تو هیچ زمینه ای عقب نباشن
و از اینکه با شوهرش پس انداز کردن و یه خونه تو شهرشون خریدن و میخوان بدنش اجاره که با اجارش اگه شد تا چند ماه آینده از خونه اداره برن تا بچه ها به محیط کلاساشون نزدیک تر باشن
اون روز خیلی با هم صحبت کردیم اون قدر برام از آرزو های قشنگی که برا بچه هاش داشت گفت که من همش می گفتم با شناخت و توانایی که من از تو دارم بچه هات به همه اونا میرسن
از این قضایا هنوز زیاد نگذشته بود که ما منتقل یه شهرستان دیگه شدیم
یادمه نمیتونستم به جدایی از این دوستم هم فکر کنم روزی که ازش جدا شدم هردومون یه عالمه گریه کردیم من نه تنها دوستم رو بلکه حالا دیگه خواهرم رو از دست دادم
بعد اون با هم تلفنی در ارتباط بودیم و من هنوز هم به اون وابسته بودم
تا اینکه هنوز چند ماه از قضیه انتقالی ما نگذشته بود که یه شب تلفن خونمون زنگ خورد
هنوز هم وقتی اون لحظه یادم میاد بی اختیار گریه ام میگیره
دیدم بابایی یه جوری انگار یه خبر بدی رو شنیده باشه داره صحبت میکنه و نمیخواد من متوجه بشم
اون شب من چون راه دور بودم و از خونواده هامون دور بودیم این قدر اصرار کردم تا بفهمم چی شده
وفهمیدم دوست خوبم رو برای همیشه از دست دادم,فهمیدم دیگه هیچ وقت نمی تونم ببینمش
اون تو سن جوونی (35 سالگی )خیلی ناگهانی ,به علت ایست قلبی برای همیشه همه ما رو تنها گذاشت
هنوز از زمانی که برام از آرزوهای قشنگی که برا بچه هاش داشت می گفت چند ماهی نگذشته بود که اون اتفاق بد افتاد
امشب مامانی یه هو یاد اون دوستش افتاد
نمیدونم چرا شاید چون داریم به سالگردش نزدیک میشیم,اون روزچهل و هشتم مصادف با شهادت امام حسن (ع)و پیامبر فوت کرد
امشب وقتی یادش اوفتادم بی اختیار به یادش اشک ریختم و این یاد آوری تلنگری شد برایم
که قدر لحظه لحظه با شما بودن و در کنارتون بودن رو بیشتر بدونم
امشب این قدر این یاد آوری رو قلبم سنگینی می کرد که هرچه قدر هم نوشتم باز هم سبک نشدم
ببخشید عزیزم تو این پست حال خوبی نداشتم ,بیشتر این پست رو برای دل خودم نوشتم
شاید وقتی ببینی این قدر طولانی از خیر خوندنش بگذری
که اونم خوبه حداقل ناراختت نمیکنم
محمد خوشگلم امشب نوشتم برای دلم و به یاد یک دوست که یادش همیشه در دلم خواهد ماند
امشب نوشتم شاید تلنگری باشد مرور خاطرات با او بودن برایم تا بیشتر از پیش دوستتان بدارم و بیشتر از پیش قدر زندگی و با هم بودن را بدانم و از تک تک ثانیه هایه با تو بودن لذت ببرم و این لذت را هیچ گاه به آینده موکول نکنم و در حال زندگی کنم و ببینم لحظات قشنگ با تو بودن را برای ثبت شیرین ترین خاطرات آینده,چرا که هیچ کداممان از ثانیه ای دیگر از زندگی امان خبر نداریم
دوستت دارم و خواهم داشت همیشه و همیشه