محمد محمد ، تا این لحظه: 14 سال و 2 ماه و 14 روز سن داره

روزهای زندگی من

یاد یک دوست

1390/10/4 1:40
423 بازدید
اشتراک گذاری

پسرم

گاهی تو زندگیه هر کسی امکان داره لحظاتی اتفاق بیفته که دوست داشته باشه اوقاتی رو به یاد گذشته هاش با خودش خلوت کنه,بعضی وقتا دوست داره خاطراته گذشتشو مرور کنه و گاهی با مرور اونها لبخند یا اندوهی تو چهرش نمایان میشه که نشون از شیرینی یا تلخی اون خاطرات داره

عزیزم

امشب از اون شباییه که مامانی یه همچین حالی رو پیدا کرده و جز نوشتن هیچی نمیتونه آرومش کنه,شاید وقتی مینویسم چون میتونم اونچه در دلم میگذره رو راحت تر بیان کنم تا بخوام به زبون بیارم بهتر آروم میشم

محمد خوشگلم

امشب وقتی مثله شبایه دیگه تو بغلم گرفته بودمت و برات لالایی میخوندم تا بخوابی,زمانی که محکم آغوشم و گرفته بودی و داشتم لالایی هر شب رو برات زمزمه میکردم ,احساس کردم که چه قدر دوست دارم ,حتی مقدار این دوست داشتن هم برام قابل وصف نبود وقتی داشتم نوازشت می کردم و تو سرتو آروم رو شونه هام گذاشته بودی یه لحظه با خودم گفتم:خدایا شکرت به خاطر همچین محبتی که به من کردی و من رو لایق مادر شدن دونستی  و تجربه داشتن چنین حسه قشنگی رو به من ارزانی داشتی,اونوقت با خودم گفتم آیا من واقعا قدر لحظات با تو بودن و در کنار تو بودن رو میدونم یا نه ؟یه دفعه ته دلم برات یه عالمه آرزوهای قشنگ کردم اما نمیدونم چرا یه هو این به ذهنم رسید که آیا من هستم و تمومه این آرزو های قشنک رو که برات دارم میبینم؟.....

با خودم گفتم نه حتی نمی تونم به این فکر کنم روزی برسه که من نباشم و این همه آرزوی قشنگ و یه دنیا حسه خوب رو برات نبینم

یه غمی تو دلم رخنه کرد و بی اختیار اشکام سرازیر شد

حتی الان هم که برات می نویسم نمیتونم خودم رو کنترل کنم و اشکام بی اختیار میاد

محمد عزیزم فکر کردن به این که یه روزی با دنیا قشنگی که کنار تو و بابایی رو دارم بایدخداحافظی کنم  ترکتون کنم و از شما دور باشم هم من و آزار میده

با اینکه میدونم این اتقاق شاید برای هرکسی رخ بده ولی من این قدر تحمل ندارم که  به لحظه ای دور بودن از شما هم فکر کنم

حتما با خوندن این پست میگی مامانم چش شده چرا این قدر حرفای ناامیدانه میزنه و یا حتی بخندی که مامان به چه چیزایی فکر میکرده

اما بذار برات بگم چی باعث شد مامانی امشب این جوری بشه و این حس غریب رو پیدا کنه

عزیزم یاد یه دوست که برا من مثله یه خواهر بود امشب من و این قدر دگر گون کرد

نمیدونم چرا وقتی تو بغلم بودی و داشتم تو دلم برات آرزوهای قشنگمو مرور می کردم یاد آرزوهایی که دوستم برا 2 تا فرزندش داشت و اما نتونست هیچ وقت به نتیجه رسیدن اونا رو ببینه اوفتادم

عزیزم :

سال اولی که من و بابایی با هم ازدواج کردیم مجبور شدیم به خاطر کار بابایی از خونواده هامون و شهر مون دور باشیم اون موقع من هنوز 20سال داشتم

خونه ای که ماداشتیم یه خونه سازمانی تو محیط محله کار بابایی بود و غیر از ساختمون اداری و منزل ما یه خونواده دیگه هم تو اداره منزل سازمانی داشتن

اوایل دوری از مامان و بابام و عادت کردن به محیط جدید تو یه شهر کوچک تر و غریب برام خیلی سخت بود تا اینکه با خانم همین همکار بابایی که منزل اونا هم تو اداره بود آشنا شدم

دوست جدیدی که من پیدا کرده بودم 2 تا بچه داشت ,اونم به خاطر کار همسرش به اون شهرستان منتقل شده بود

محمد عزیزم اون خانم دیگه برا من که اونجا هیچکس رو نداشتم یه دوست نبود مثل یه خواهر بود این قدر ما با هم صمیمی شده بودیم که بیشتر زمانی رو که شوهرامون اداره بودن رو با هم سپری میکردم

دوستی با اون به من انرژی میداد,اون نه تنها منو از تنهایی در آورده بود بلکه باعث شده بود با شرایط جدید زندگیم خودم و وفق بدم

با تشویقای اون من هر روز برا خودم یه برنامه ای میذاشتم

با هم کلاسای ورزشی می رفتیم,بعد از ظهرا با هم کلاسای هنری می رفتیم با هم رفتیم آموز ش رانندگی و گواهینامه گرفتیم,غذا های جدید می پختیم ,مهمونی میدادیم,اون منو با دوستاش آشنا کرد و من حتی با دوستایی که مسبب آشناییشون با من بود ارتباط برقرار می کردم

خلاصه دیگه کم کم کمتر احساس تنهایی می کردم و خودم رو حسابی مشغول کرده بودم و با توصیه هایه اون حسابی از فرصتام استفاده می کردم

اگه مریض میشدم با اینکه از مامانم دور بودم نمیذاشت این دوری رو حس کنم یادمه برام سوپ می پخت و می آورد ,اگه یه جایی نیاز به راهنمایی داشتم مثل یه خواهر راهنماییم میکرد و تجاربش رو در اختیارم میذاشت یادمه تو اون 2 سالی که ما تو یه اون شهرستان مستقر بودیم هیچ وقت منو تنها نذاشت شبایه یلدا هممونو دعوت می کرد تا دور هم باشیم و دوری از خونواده هامون و احساس نکنیم

یادمه یه روز که با هم بودیم بهم گفت از نظر تو بچه های من خوشگلند؟

واقعا بچه هایه قشنگی داشت ,منم گفتم این چه سوالیه که میپرسی ؟مگه شک داری ؟معلومه که قشنگند اونم خیلی

اون وقت بهم گفت خیلیا بهم میگند رسولت شکله فلان بازیگره تو هم این جوری فکر میکنی؟اون روز تو جوابش گفتم هرچند این بازیگر خیلی محبوبه ولی رسول تو قشنگ تره, اون موقع رسول کلاس پنجم بود و آتنا دخترش کلاس سوم دبستان

بعد نشست و از آرزو هایی که برا هر کودومشون داشت برام گفت,اون روز من مادر نبودم که حرفایه اونو درک کنم ,فقط گوش می کردم

برام گفت که دوست داره تا پایان دبیرستان بچه هاش دور باشه,آخه عقیدش این بود که این جوری اون جوری که دوست داره اونا رو تربیت میکنه

گفت که دوست داره هر کودومشون چی کاره بشن

برام گفت که تو برنامش داره که براشون کامپیوتر بخره که از بقیه جا نمونن و احساس کمبود نکنن

از سرمایه گذارییایی که براشون می کرد گفت از کلاسایی که میفرساتدشون و اینکه دوست داره بچه هاش تو هیچ زمینه ای عقب نباشن

و از اینکه با شوهرش پس انداز کردن و یه خونه تو شهرشون خریدن و میخوان بدنش اجاره که با اجارش اگه شد تا چند ماه آینده از خونه اداره برن تا بچه ها به محیط کلاساشون نزدیک تر باشن

اون روز خیلی با هم صحبت کردیم اون قدر برام از آرزو های قشنگی که برا بچه هاش داشت گفت که من همش می گفتم با شناخت و توانایی که من از تو دارم بچه هات به همه اونا میرسن

از این قضایا هنوز زیاد نگذشته بود که ما منتقل یه شهرستان دیگه شدیم

یادمه نمیتونستم به جدایی از این دوستم هم فکر کنم روزی که ازش جدا شدم هردومون یه عالمه گریه کردیم من نه تنها دوستم رو بلکه حالا دیگه خواهرم رو از دست دادم

بعد اون با هم تلفنی در ارتباط بودیم و من هنوز هم به اون وابسته بودم

تا اینکه هنوز چند ماه از قضیه انتقالی ما نگذشته بود که یه شب تلفن خونمون زنگ خورد

هنوز هم وقتی اون لحظه یادم میاد بی اختیار گریه ام میگیره

دیدم بابایی یه جوری انگار یه خبر بدی رو شنیده باشه داره صحبت میکنه و نمیخواد من متوجه بشم

اون شب من چون راه دور بودم و از خونواده هامون دور بودیم این قدر اصرار کردم تا بفهمم چی شده

وفهمیدم دوست خوبم رو برای همیشه از دست دادم,فهمیدم دیگه هیچ وقت نمی تونم ببینمش

اون تو سن جوونی (35 سالگی )خیلی ناگهانی ,به علت ایست قلبی برای همیشه همه ما رو تنها گذاشت

هنوز از زمانی که برام از آرزوهای قشنگی که برا بچه هاش داشت می گفت چند ماهی نگذشته بود که اون اتفاق بد افتاد

امشب مامانی یه هو یاد اون دوستش افتاد

نمیدونم چرا شاید چون داریم به سالگردش نزدیک میشیم,اون روزچهل و هشتم مصادف با شهادت امام حسن (ع)و پیامبر فوت کرد

امشب وقتی یادش اوفتادم بی اختیار به یادش اشک ریختم و این یاد آوری تلنگری شد برایم

که قدر لحظه لحظه با شما بودن و در کنارتون بودن رو بیشتر بدونم

امشب این قدر این یاد آوری رو قلبم سنگینی می کرد که هرچه قدر هم نوشتم باز هم سبک نشدم

ببخشید عزیزم تو این پست حال خوبی نداشتم ,بیشتر این پست رو برای دل خودم نوشتم

شاید وقتی ببینی این قدر طولانی از خیر خوندنش بگذری

که اونم خوبه حداقل ناراختت نمیکنم

محمد خوشگلم امشب نوشتم برای دلم و به یاد یک دوست که یادش همیشه در دلم خواهد ماند

امشب نوشتم شاید تلنگری باشد مرور خاطرات با او بودن برایم تا بیشتر از پیش دوستتان بدارم و بیشتر از پیش قدر زندگی و با هم بودن را بدانم و از تک تک ثانیه هایه با تو بودن لذت ببرم و این لذت را هیچ گاه به آینده موکول نکنم و در حال زندگی کنم و ببینم لحظات قشنگ با تو بودن را برای ثبت شیرین ترین خاطرات آینده,چرا که هیچ کداممان از ثانیه ای دیگر از زندگی امان خبر نداریم

دوستت دارم و خواهم داشت همیشه و همیشه

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (11)

مامان رضا جونی
4 دی 90 14:49
سلام عزیزم
قربونت بشم چرا فکرای بد میکنی ایشاالله کنار همسرت و بچه(هات) و خونوادت با خوشی و با هزارتا آرزوی خوب (که برآورده میشن) زنده و سالم باشی.
عزیزم انقدر دل نوشته هات قشنگ و درد ناک بود که من رو هم بغض گرفت و هر چند قضیه رو قبلا برام تعریف کرده بودی ولی نمی تونستم از خوندنش دست بردارم و بی اختیار چشمام خیس می شدن.
الهی بگردمت که توی غربت این داغ روی دلت نشست
انشالله همیشه همیشه همیشه و هر لحظه و هر لحظه خاطرات قشنگی رو مرور کنی و هم خاطرات قشنگی رو واسه پسرمون ثبت کنی و وقتی بزرگ شد و تو هم مامان بزرگ شدی و چند تا هم نویره وندیده دور و برت رو گرفتند و دلنوشته هات رو خوندی خدا رو شکر کنی که کنار همسرت و بچه هاتی

خانمی امروز من می خواستم برات بنویسم که رضا خیلی خوابش بهتر شده و ازت بخاطر ساپورت روحی و تجربه های بجات تشکر کنم شاید که نه حتما حتما حتما اگر حرفای بجای تو نبود الان من هم کم آورده بودم و رضا بازم توی اتاق ما می خوابید
الان رضا از خواب که بیدار می شه بجای گریه فقط می گه مامانی ...
بازم از محبتت ممنونم عزیزم
بازم می گم انشااله زنده و سلامت و بهروز باشید ....


سلام دوست خوبم
ممنون از دلگرمیات وامیدواریهات عزیزم
ببخشید ناراحتت کردم این پست رو این قدر طولانی نوشته بودم که حتی امید نداشتم محمد جون بخونه چه رسد بقیه و این دلگرمیم بود که کسی رو ناراحت نمیکنم بازم ممنون
برای خواب رضا کوچولو و نتیجه دادن زحماتت بهت تبریک می گم خوشحالم که مشکلتون حل شده
مامان رضا جونی
4 دی 90 20:58
___________$$$$$$
______$$$$$$__$$$$$$$$__$$
____$$____$$$$__$$$$__$$$$
__$$______$$$$$$__$$$$$$$$
__$$____$$$$$$$$__$$$$$$
__$$$$$$$$$$$$$$__$$$$$$$$
$$__$$$$$$$$$$__$$__$$$$$$
$$$$__$$$$$$__$$__$$$$
__$$$$______$$$$$$$$$$
$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$_$
_$$$$$$$$__$$$$$$$$$__$$$
__$$$$$$___$$$$$$$_ $$$$
___$$$$_____________`$$$
___________________ $$
__________________`$$`
________________$$`
_____$$$$$$$$$$
___$$$$$$$$$$
_$$$$____$$_$`
$$$$$__$$___$$___$$$$
$$$$$$$______`$$_$$$$$$
$$$$__________$$$_____$
$$___________` $$____$$
_____$$$_____$$`___$$$$
___$$$$$$___$$__$$$$$$
__$$$$$$$$_$$_$$___$$$
_$$$____$$$$_$$__$$$$
__$$_____$$_$$$$$$$
___$______`$$
___________$$
____________$$`
___________`$$
__________$$
_________$$
________$$




تینا
6 دی 90 15:08
سلام دوست خوبم
منم پا به پات توی این پستت گریه کردم
راستشو بخوای منم خیلی به این موضوع فکر میکنم که اگه یه روز نباشم چی سر دخترم میاد و دلم نمیخواد حتی یه ثانیه اینو باور کنم که یه روز میرمو دیگه نمیتونم بغلش کنم .... میدونم اگه بمیرم روحم نمیتونه از آنیتا جدا بشه و آروم بمونه

خدا دوست عزیزتو بیامرزه خیلی دلم برای هودشو بچه هاش سوخت ......... خیلی سخته

سلام عزیزم
ممنون از ابراز همدردیت,ببخشید که خوندن این پست ناراحتت کرد,امیدوارم سالهای سال سایتون رو سر دخمل خوشگلمون باشه و از دیدن ثانیه ثانیه ی زندگیش لذت ببرین

مامان محمدرضا
9 دی 90 2:47
سلام به محمدجون و مامان عزیز .وبلاگ قشنگی دارید و اگه دوست داشتین با همدیگه تبادل لینک کنیم


سلام عزیزم
چرا که نه, خوشحال میشم
مل مل
9 دی 90 20:50
آپم.....!!
دایی جون حسین
11 دی 90 22:34
خداوند خانم فوجی را رحمت کند . انشا الله


ممنون از دعای قشنگت
مامان رضا جونی
13 دی 90 17:21
؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟کجججججایییی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟


همین نزدیکیا عزیزم
فقط یکم تو آپ کردن تنبل شدم
مامان رضا جونی
16 دی 90 19:01
سلام خانمی
کجایی؟ نگران شدم نه به وب محمد جونی سر می زنی نه گوشیت رو جواب می دی
یک خبر از سلامتی خودت و محمد جونی و بابایی و خونوادت به من بده
تا حالا سابقه نداشت که انقدر دیر وب رو آپ کنی
نکنه خبریه؟؟؟
عروسی که ندارید دامادی هم که بعیده پس بوی دیگه ای می یاد
باز مشکوک شدی خانمی
لطفا یک خبر یا به گوشیم یا به وبلاگ رضا برام بده خیلی نگرانم
خدانگهدارتون باشه عزیزم


سلام دوست خوبم
ممنون از اینکه این قدر به فکر مایی
هیچ خبری نیست ,یکم من تنبل شدم
یکمی هم سرمو شلوغ کردم
دوباره کلاس ورزش و...
چند وقتی هم هست دنبال خونه و ...
یکم وقت کم میارم
حتما بهتون سر میزنم
مریم(مامان روشا)
19 دی 90 0:35
سلام عزیزم این چندمین باریه که پستتو میخونم ولی نمیتونستم نظر بذارم یاد غم خودمو از دست دادن داداشم می افتم میخوام بگم با تمام وجودم حستو دلتنگیتو غمتو درک میکنم الهی برای بچه هاش بمیرم ببین اونا چی میکشن ...
میدونی چیه این به من ثابت شده که گذر زمان نه تنها دلتنگیتو کم نمیکنه بلکه بیشتر هم میکنه فقط دیگه کم کم به این قضیه میرسی که نمیتونی ببینیش و بشنویش فقط همین اما دلت همچنان تنگ ِ تنگِ
خدا دوست خوبتو بیامرزه حتما" خیلی عزیز بوده که زود بردتش پیش خودش...



سلام عزیم
از قدیم گفتن آنچه از دل برآید بر دل نشیند
نظرت اون قدر قشنگ بود که با خوندنش هم آروم شدم
درست میگی اینگار اینجوریه که خدا هر کسی رو خیلی دوست داره زودتر میبردش
منم واسه داداش خوبت دعا میکنم همیشه روحش شاد باشه
مامان کیارش
22 دی 90 12:28
سلام .ان شااله سالهای سال سایه ات بالای سر محمد جون باشه و همه روزهایی که آرزو داری رو ببینی و لذت ببری .خداوند دوستت رو بیامرزه و به بچه هاش کمک کنه .


ممنونم عزیم خدا رفتگان شما رو هم بیامرزه
مریم(مامان روشا)
2 بهمن 90 15:59
سلام عزیزم من چند وقت پیش برات نظر گذاشتم ولی انگار تایید نشده !به هر حال ایشالا که همه چی بر وفق مرا د باشه و سلامت باشید


سلام عزیم
راست میگی منو به خاطر این کم لطفیم ببخش این روزا خیلی سرم شلوغ بود به حدی که سیستم رو فقط برا غذا دادن به محمد روشن میکردم حتی به وبش سر هم نمیتونستم بزنم