آغاز شمارش معکوس
سلام خوشگل مامانی:
عزیزم دیگه برا مامان شمارش معکوس برا رسیدن روزی که هممون منتظرشیم شروع شده
واسه رسیدن به یه روز پر از خاطره و قشنگی
گل پسرم
این روزا مامانی حسابی سرش به تدارکات و خرید برا تولد قشنگ ترین کوچولویه دنیا گرمه
و چه قدر این سرگرمی شیرین و دلچسبه
عزیزم ان شا... سعی دارم تولدت و روز جمعه بگیرم
دو روز از یکم اسفند جلوتر ,آخه هرچی فکر میکنم میبینم جمعه برا هممون بهتره
چون هم بابایی چون تعطیله وقته بیشتری داره به من کمک کنه هم مهمونامون روز ٢شنبه چون روز کاریه احتمال داره خسته باشن و مثل روز تعطیل مهمونی بهشون نچسبه
عزیزم دیشب به اتفاق باباو مامانی رفتیم خرید تزیینات تولدت
مثله کلاه و شرشره و بادکنک و فش فشه و....
نمیدونی چه قدر با دیدن وسایل مغازه فروشنده ذوق کرده بودی اون قدر که داشتی همه دکورشو بهم می ریختی تازه بابایی که بغلت میکرد که دست به چیزی نزنی شروع می کردی دست زدن به آویزایه مغازه
آخه چون مغازه تزیینات تولد بود کلی شرشره و بادکنک و چیزی از سقفش آویز بود تو هم نمیدونستی با ابن همه خوشبختی چه کار بکنی بالاخره بابایی طفلک مثل همیشه از خود گذشتگی کرد و شما رو برد تو ماشین
عزیزم
برا تولدت یه سورپرایز قشنگ برا بعضی از مهمونا دارم که فقط من و بابایی ازش خبر داریم
چون میخوام فعلا لو نره تو این پست برات در موردش چیزی نمینویسم
ان شال... بعد از مراسم تولدت برات میگم
عزیزم
انجام هر کاری برای تو و به بهانه تو شیرین و دلچسبه
امیدوارم روزی برسه که با همین اشتیاق برات از آماده کردن تدارکات جشن فارق التحصیلی و از همه مهم تر ازدواجت بنویسم
می دونم که خیلی سریع خواهد آمدو سریع تر از آن این روزهایه قشنگه با تو بودن خواهد گذشت
برات آرزو میکنم دفتر خاطرات زندگیت پر باشه از مراسم شادی و جشن
مثل همیشه سخنم رو با این جمله تموم میکنم که
بی نهایت دوستت دارم