خوشحال محمد از دیدن مانی و باباییش
سلام قند عسل مامانی
تو این چند روز که فرصت نکردم برات بنویسم ,یه عالمه اتفاقای خوب برا هر دو مون افتاده
تو هفته گذشته عمه من از شهرستان بعد مدتها اومده بودند خونه مامانی و بابایی,منم تا فهمیدم زنگ زدم و برا ٥شنبه ای که گذشت دعوتشون کردم بیان خونمون(آخه میدونی که ما تو شهر خودمون نستیم)کاش تو دعا کنی زودتر بریم مشهد و انتقالی بابایی درست بشه,حالا از اینا بگذریم,عمه جانم گفتند باشه میان
ولی مثل اینکه هنوز وسط هفته نشده دلشون هوای خونواده رو کرده و به رغم تلاشای بابایی و مامانی برمی گردن شهرستان,
منم بعد شنیدن این خبر از مامانی و بابایی دعوت کردم خودشون بیان تا اینکه ٥ شنبه اومد و از اونا خبری نشد ,تصمیم گرفتم زنگ بزنم که چرا نیومدن ,که مامانی گفت مهمون داشتیم و راه دور.....و بچه ها امتحان دارن و........منم یکم ناراحت شدم از یه طرف مامانی و بابایی دلشون برا محمد خوشگلم تنگ شده بود و مردد شدن که چه کار کنند برا همین در یه اقدام قشنگ و غافلگیرانه تصمیم میگیرن صبح جمعه بیان و ما رو ببینن
وای که هممون از دیدنشون چه قدر خوشحال شدیم ,اما دایی جون حسین و خاله جون و عمو مجید به خاطر کلاس هاشون که باید شنبه می رفتن نیومده بودند و جاشون حسابی خالی بود
تو این دو روزی که بابایی و مامانی و دایی جون علی رضا مهمونمون بودن تو حسابی کیف کردی و این قدر بیرون رفتی که وقتی برمی گشتیم خسته و کوفته می خوابیدی
حسابی دوچرخه سواری کردیو پارک رفتی
,توی پارکم به همراه بابایی و دایی جون سوار ماشین برقی شدی و بعدشم یکمی برا اولین بار خودت تو پارک قدم زدی وای که نمیدونی چه ذوقی میکردی وقتی میدیدی تو هم می تونی مثل بقیه راه بری و چه جیغ شادی می کشیدی
الهی مامانی فدای راه رفتنت بشه با اون کفشای کوچولو و قشنگت
محمد عزیزم
توی تمام این دورانی که اومدی و مامانی رو از تنهایی در آوردی تمام لحظه لحظه با تو بودن شیرین بود ,تمام لحظه لحظه دیدن پیشرفت هایت و بزرگ شدنت از نشستن تا دندون در آوردن و حرف زدن, ولی نمی دونم چرا راه رفتنت برا مامانی از همه شیرین تر جلوه میکنه ,نمیدونی شبی که رفتم برا اولین بار برات کفش بخرم چه حالی داشتم یکی از شیرین ترین خریدام برا تو بود سعی می کنم عکس اولین کفشتو بذارم
بازم مثل همیشه از اینکه مهمان چشمهایت بودم لذت بردم و مثل همیشه در گوشت زمزمه میکنم دوستت دارم و خواهم داشت