محمد محمد ، تا این لحظه: 14 سال و 2 ماه و 21 روز سن داره

روزهای زندگی من

خوشحال محمد از دیدن مانی و باباییش

1390/3/1 15:53
295 بازدید
اشتراک گذاری

سلام قند عسل مامانی

تو این چند روز که فرصت نکردم برات بنویسم زیبا,یه عالمه اتفاقای خوب برا هر دو مون افتاده

تو هفته گذشته عمه من از شهرستان بعد مدتها اومده بودند خونه مامانی و بابایی,منم تا فهمیدم زنگ زدم و برا ٥شنبه ای که گذشت دعوتشون کردم بیان خونمون(آخه میدونی که ما تو شهر خودمون نستیم)کاش تو دعا کنی زودتر بریم مشهد و انتقالی بابایی درست بشه,حالا از اینا بگذریم,عمه جانم گفتند باشه میان

ولی مثل اینکه هنوز وسط هفته نشده دلشون هوای خونواده رو کرده و به رغم تلاشای بابایی و مامانی برمی گردن شهرستان,

منم بعد شنیدن این خبر از مامانی و بابایی دعوت کردم خودشون بیان تا اینکه ٥ شنبه اومد و از اونا خبری نشد ,تصمیم گرفتم زنگ بزنم که چرا نیومدن ,که مامانی گفت مهمون داشتیم و راه دور.....و بچه ها امتحان دارن و........منم یکم ناراحت شدم زیبااز یه طرف مامانی و بابایی دلشون برا محمد خوشگلم تنگ شده بود و مردد شدن که چه کار کنند برا همین در یه اقدام قشنگ و غافلگیرانه تصمیم میگیرن صبح جمعه بیان و ما رو ببینن

وای که هممون از دیدنشون چه قدر خوشحال شدیمشکلک های ِ هلن ,اما دایی جون حسین و خاله جون و عمو مجید به خاطر کلاس هاشون که باید شنبه می رفتن نیومده بودند و جاشون حسابی خالی بود

تو این دو روزی که بابایی و مامانی و دایی جون علی رضا مهمونمون بودن تو حسابی کیف کردی و این قدر بیرون رفتی که وقتی برمی گشتیم خسته و کوفته می خوابیدی

niniweblog.com

 

حسابی دوچرخه سواری کردیو پارک رفتی

,توی پارکم به همراه بابایی و دایی جون سوار ماشین برقی شدی و بعدشم یکمی برا اولین بار خودت تو پارک قدم زدی وای که نمیدونی چه ذوقی میکردی وقتی میدیدی تو هم می تونی مثل بقیه راه بری و چه جیغ شادی می کشیدی

الهی مامانی فدای راه رفتنت بشه با اون کفشای کوچولو و قشنگت

محمد عزیزم

توی تمام این دورانی که اومدی و مامانی رو از تنهایی در آوردی تمام لحظه لحظه با تو بودن شیرین بود ,تمام لحظه لحظه دیدن پیشرفت هایت و بزرگ شدنت از نشستن تا دندون در آوردن و حرف زدن, ولی نمی دونم چرا راه رفتنت برا مامانی از همه شیرین تر جلوه میکنه ,نمیدونی شبی که رفتم برا اولین بار برات کفش بخرم چه حالی داشتم یکی از شکلک های شباهنگشیرین ترین خریدام برا تو بود سعی می کنم عکس اولین کفشتو بذارم اولين كفش محمد

بازم مثل همیشه از اینکه مهمان چشمهایت بودم لذت بردم  و مثل همیشه در گوشت زمزمه میکنم دوستت دارم و خواهم داشتزیبا

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (6)

خاله ملیحه
1 خرداد 90 16:49
سلام عزیزم، محمد جون بی زحمت اگر دعا کردی بابایی انتقالی بگیره برای بابایی رضا هم اون گوشه موشه ها دعا کن، خدا رو چه دیدی شاید ما هم منتقل شدیم.
تینا
2 خرداد 90 0:05
سلام وقتی مطلبتو میخوندم احساس کردم خودم نوشتمش چون دقیقا احساسهای منو داری ...
منم واسه راه افتادن آنیتا بیشتر از بقیه کاراش ذوق کردم ... چند شب پیش هم بردمش براش کفش خریدم و خودم بیشتر از آنیتا کیف کردم محمد جون کفشای قشنگت مبارک عزیزم


سلام عزيزم شما لطف داري ان شااله از لحظه لحظه زندگيش لذت ببري
سارا
2 خرداد 90 15:33
سلام خانومی
روزت مبارکککککککککککککککککک


سلام عزيزم روز شما هم مبارك ممنون كه به ما سر زديد
مامانی
2 خرداد 90 15:49
محمدجون دلم دوباره برات تنگ شدمخصوصن برای راه رفتنت دوباره راه رفتنت را به مامان جون و بابا جونت تبریک می گم


ممنون دل ما هم براتون تنگ شده
مامان جون
2 خرداد 90 16:45
سلام مامان مهربون
روزت مبارک باشه خانومی
الهی سایه ات همیشه بالای سرخانواده ات باشه گل پسرتم ببوس


سلام عزيزم روز تو هم مبارك باشه
دایی جون حسین
3 خرداد 90 21:31
سلام خوشحالم که دیگه راه افتاده . از طرف من محمد جون و ببوسید.