آش نذري خاله جون مليحه
سلام
تو اين پست ميخوام خاطره روز آش خاله جون مليحه(دوست ماماني)رو برات بذارم
دو سه روز پيش خاله جون مليحه به من زنگ زد كه ميخواد برا رضا جون آش بپزه و از من و تو هم برا عصرانش دعوت كرد و از من خواست اگه تونستم زودتر برم تا بهش كمك كنم
اون روز من با كمك با با جون كه لطف كرد و شما رو نگه داشت تونستم ساعت 4 برم خونه خاله جون و بهش يكم كمك كنم
ساعت 6 بابايي زنگ زد كه محمد ديگه خسته شده و منم ازش خواستم تو رو بياره خونه خاله
وقتي بابايي آوردت ديدم به به با لباساي تو خونه اوردتت،اما خوب بود لباساي عصرتم تو پلاستيك كرده بود و آورده بود ،بعد از اينكه حاضرت كردم ،اول رضا جون بود كه خيلي دوست داشت حالتو مثل هميشه بپرسه و تو هم كه مثل هميشه در جواب احوال پرسياي رضا اشك ريختي
اون روز تو پسر خوبي بودي فقط سر سفره نذاشتي ماماني آششو با خيال راحت ميل كنه و ماماني مجبور شد تنهايي جدا از بقيه با محمد تو يه اتاق ديگه آش بخوره
اون شب به هر دو مون خوش گذشت و من يه عكس يادگاري از تو و بچه هاي دوستاي خاله جون به اتفاق رضا گرفتم ،كه برات ميذارم
دوست دارم هميشه بهت خوش بگذره