بدون عنوان
سلام آقا کوچولو
الان که دارم برات می نویسم تو خونه مامانی ای و من و تو مشهدیم
چند روزی میشه که به خاطر کارای بابایی مشهدیم و به تو حسابی خوش میگذره و مامانی ام می تونه مثل الان یکمی استراحت کنه و با خیالی آسوده تر برات بنویسه
محمد عزیزم دفعه پیش که مشهد بدویم با مامانی و بابایی و دایی جونا و خاله جون و عمو مجید رفتیم نیشابور
اونجا حسابی به گل پسرم خوش گذشت و با هم همه جا رفتیم
از جمله آرامگاه خیام و کمال الملک و عطار و امام زاده محروق ,سعی کردم همه جا ازت عکس یادگاری بگیرم
یکی دیگه از جاهایی که رفتیم مسجد چوبی یا دهکده چوبی نیشابور بود که خیلی قشنگ و دیدنی بود
اون روز ظهر بابایی ما رو باغرود بردن که خیلی دیدنی بود
اونجا اتفاقای قشنگی و خاطرات قشنگی برامون رخ داد و خیلی خوش گذشت
یکی از اتفاقای به یاد موندنی اون روز که به هممون خیلی استرس وارد کرد ,قضیه سوارشدن دایی جون علیرضا رو اسب بود ,اون روز همه آقایون مثل دایی جون حسین و عمو مجید و دایی جون علیرضا سوار اسب شدند تا یکم اسب سواری کنند تو هم با دایی جون حسین سوار شدی ,همه ما مشغول تماشا اسب سواری بودیم که یه دفعه متوجه شدیم افسار اسب دایی جون علیر ضا از دست صاحبش رها شده و اسبه با سرعت داره دایی جون و با خودش تو بیابون میبره وای که نمیدونی چه لحظه بدی بود اسبه تند میدوید و هرچی صاحبش دنبالش میکرد سریع تر سرعت می گرفت ,حتی صاحبشم به پاش نمیرسید و هرکی می خواست بره جلو, اسبه شتاب بیشتری می گرفت و دایی جون و با خودش دورتر میبرد
اون لحظه من و خاله جون و مامانی فقط برا دایی جون دعا می کردیم بتونه کنترلش و حفظ کنه و از اسب نیفته و دعا می کردیم اسبه سر عقل بیاد و برگرده سر جای اولش ,دیگه حتی جرات نگاه کردنم نداشتیم ,تا اینکه بالا خره اسبه برگشت و دایی جون با شجاعت از روش اومد پایین همه ما زیر لب علیرضا رو تحسین کردیم که تونسته بود خونسردیش و حفظ کنه و تعادلش رو رو اسب از دست نداده بود
عزیزم بالاخره اون روز سوای این قضیه به هممون خیلی خوش گذشت
سعی می کنم تو پستای بعد عکسای اون روز رو برات بذارم
دوست دارم