بیرون شهر
سلام آقا کوچولو
یه روز دیگه از روزای گرم تابستون در حال سپری شدنه و عسل مامانی لالا کرده و این فرصتیه تا مامانی برا گل پسرش بنویسه
دیروز جمعه بود و ما هم تصمیم گرفتیم با خاله جون ملیحه (دوست مامانی)و خانوادشون و آرش جون (پسر خاله جون)بریم بیرون شهر
دیروز به گل پسرم خیلی خوش گذشت و حسابی خوشحالی کردی ,مخصوصا دم اومدن ,که بابای آرش با دیدن یه گله گوسفند که دورتر داشتن عبور میکردن و یه پسر کوچولو چوپانشون بود شما رو به اتفاق آرش جون برد تا ببعی ها رو ببینین
تو اون گله یه بره کوچولو بود که بابای آرش میخواست بیاردش تا با اون بره ناز عکس بندازین ,ولی مثل اینکه مامان بره اجازه دور شدن برشو نمیداده
برا همین همون جا تو بغل چوپانش با ببعی ازتون عکس انداخته بود ,عکسش تو موبایل بابایی ,سعی می کنم عصر که بابایی اومد عکسشو برات تو وبت که حالا شده یه دفتر خاطرات بذارم
بعداز ظهر هم که برگشتیم خونه ,با بابایی ,خاله جون اینا رو شب نگه داشتیم و تو حسابی با بابای آرش رفیق شده بودی و بازی می کردی
امیدوارم همیشه از خوشیهای زندگیت بنویسم عزیزم