محمد محمد ، تا این لحظه: 14 سال و 2 ماه و 20 روز سن داره

روزهای زندگی من

بالاخره برگشتیم

1390/6/29 12:52
286 بازدید
اشتراک گذاری

سلام عزیزم

وای که نمیدونی چه قدر دلم واسه نوشتن تو دفتر خاطرات زندگیت تنگ شده بود و نمیدونی چه حس خوبی الان که برات می نویسم دارم

البته نوشتن این پست رو مدیون دایی جونی

چون ما هنوز اینترنتمون وصل نیست,و من دارم از خونه مامانی برات وبتو آپ میکنم

عزیزم تو این روزایی که نتونستم بنویسم خیلی اتفاقای مهمی تو زندگیمون افتاده که همشون هم خوشبختانه خوب بودند

عزیزم بالاخره مامانی و بابایی تونستن به خواست خدای مهربون یعد از تحمل 8 سال دوری از خونوادهاشون به خاطر کار بابایی, به شهرشون برگردن

حتی نوشتنشم بعد از این 2 هفته برام لذت بخشه

دوست دارم دعا کنی بابایی اینجا هم مثل همیشه تو کارش موفق باشه ,آخه اون به خاطر راحتی من و تو ,تو زندگی خیلی تلاش میکنه ,این چند سال هم با اینکه از شهرمون و خونواده هامون دور بودیم ولی حضور بابایی به عنوان یه همسر خوب و پدری نمونه سختی این دوری رو کم میکرد

عزیزم تو بعد از 5/1سال و مامانی حالا بعد 8 سال دوری برگشتیم اینجا ,حالا دیگه تو هر روز بابایی و مامانیت و میبینی ومنم هر روز پدر و مادر مهربونم و این بزرگترین توفیقی هست که بدست آوردیم ان شاله که قدرشو نو بدونیم

اما دوست دارم یه چیز دیگر و هم بدونی و اون اینکه همیشه قدر دوستای خوبت و بدون و اونا رو برا خودت حفظ کن

گاهی اوقات یه دوست خوب میتونه برات نقش همه اون کسایی رو که دوست داری داشته باشه

منم تو این مدت دوستای خیلی خوبی داشتم این قدر خوب که گاهی اوقات احساس میکردم مثل خواهرمند

همه این جریان انتقالی بابایی برام از اولش با شادی همراه بود جز دوری از دوستای مهربونم

برا همون هم از یکی از دوستای خیلی خوبم نتونستم حضوری خداحافظی کنم و تلفنی ازش خداحافظی کردم

محمد عزیزم حتی فکر کردن به اینکه داشتم ازشون جدا میشدم آزارم میداد ,من با همه این دوستام یه عالمه خاطرات شیرین دارم که شاید یکی از مزیت های دوری بود

اما میخوام بگم هرجا که باشم بازم دوستشون دارم و هیچ گاه خاطرات شیرین لحظه لحظه با اونا بودن رو فراموش نمیکنم و دعا می کنم همیشه شاد و سالم باشن

عزیزم سعی میکنم وقتی اینترنتم وصل شد تو پساتی جدید برات بیشتر بنویسم

دوست دارم

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (4)

مامان جون
29 شهریور 90 23:17
سلام مامانی
خیلی خوشحالم براتون
هم از برگشت تون وهم اینکه دوری دیگه سر اومد
انشاالله هرکی از خانواده اش دوره زود زود بهشون برسه
گل پسر رو ببوس


مرسی عزیزم
تینا
6 مهر 90 15:35
سلام دوست خوبم خیلیییییییییییی براتون خوشحالم منم 5 سال توی شهر دیگه گرفتار بودمو الان حالتو خوب میفهمم حتی الان هم وقتی یادم میوفته که تونستم به شهر خودم برگردم بال در میارم ..... روزهای خوبی پیش رو داشته باشین
مامان رضا جونی
7 مهر 90 10:06
سلام عزیزم، چه حال، چه احوال، چه خبرا؟ محمد جونی چطوره؟ بگو ببینم چند کیلو اضافه کرده؟انشااله دعای مامان جون محمد آقا برای ما هم براورده بشه....:این هم یک دسته گل برای خونه نویی تون
مامان رضا جونی
10 مهر 90 14:11
سلام خانمی، خوبی؟ چرا توی حرم صبر نکردی من هم بیام ببینمت. ما شما رو قبل از بازرسی دیدیم اما می خواستیم موقع خوندن اذن دخول مثلا غافلگیرتون کنیم اما یادم نبود که توی کیفم شارژر بوده و من رو نگذاشتن بیام داخل و شما از گیرم در رفتین...شانس که نداریم ....