مهمونی
سلام کوچولوی من:
توی یه روز خوب دیگه از روزای پاییز دارم برات مینویسم
عزیزم چند وقته از زمانی که اومدیم مشهد مامانی قصد داره یه عصرونه بگیره که بالاخره دیروز موفق شدم عصرونه ام رو بگیرم
شما دیروز از صبح که بیدار شدی کم آتیش نسوزوندی ,نمیدونم شاید روزایی که مهمون داریم یا میخوام بریم مهمونی یه جورایی شستت خبر دار میشه که مامانی کارایه فوق العاده زیاد داره
دیروز هم یکی از اون روزا بود ,من هم بلعکس همیشه یه سری از کارامو مثل درست کردن عصرونه برای مهمونام برا همون روز گذاشته بودم ,قرار بود با خاله جون کیک الویه و سالاد ماکارونی درست کنیم
وای که محمد چه کارایی که نکردی
دیروز از صبح همش بهونه میگرفتی که بغلت کنم و حتی طبقه پایین هم نمی رفتی که بقیه نگهت دارن
خلاصه در حالی که تو بغلم بودی تی میکشیدم و کارای مهمونیمو میکردم
خلاصه دیگه کم کم داشتم از دستت آتیشی می شدم که بابایی مثل همیشه به فریادم رسید ,طفلی تا ناهار خورد به تو هم غذاتو داد و بردت پایین و تا شب, ساعت ٩ بالا نیاوردت و منم تونستم با خیال راحت بقیه کارامو بکنم و به مهمونام برسم ,عزیزم بابایی تو کارای تو مخصوصا نگه داریت وقتی من مهمون دارم یا میخوام برم مهمونی خیلی کمکم میکنه و اجازه میده مهمونی بهم خوش بگذره
دیشب مهمونیمون خوب برگذار شد و همه اومدن ,خیلی هم خوش گذشت همه دختر خاله ها و عمه ها دور هم بودیم و تو هم با بچه ها پایین بازی می کردی
عزیزم امروز هم تولد مامان جونه قراره من و بابایی عصر برای عرض تبریک بریم پیششون ولی احتمالا شما رو نمیبریم چون هنوز عمه جون نیومده و زهرا جون مهمونه پدرجونه و تو هم اصلا با زهرا آبت تو یه جو نمیره و چون خیلی باهم مهربونین ترجیح میدیم فعلا تا عمه جونت از مکه میاد کمتر احوال هم و بپرسین
عزیزم امیدوارم کم کم به شرایط جدیدمون بیشتر عادت کنی و تو مهمونیا آروم تر باشی
به امید اون روز فعلا بای