دوران قبل از تولد
سلام گل پسرم
از امروز تصميم گرفتم چند تا پست جديد تو وبلاگت بذارم و اختصاص بدم به دوران قبل از يه سالگيت
قبل از تولد
دوست دارم بدوني كه من و بابايي خيلي منتظرت بوديم و برا اومدنت چشم انتظاري مي كشيديم و چه سختي هايي رو تحمل كرديم از همون روز گرفتن جواب مثبت آزمايش كه اومدن تو رو نويد ميداد من و بابايي به خاطر استراحتي كه دكترم برام تجويز كرد نزديك ۷ ماه از هم دور شديم (به خاطر كار بابايي)منم خونه مامان جون و بابايي بودم و فقط ۵شنبه و جمعه همديگر رو ميديديم روزاي خيلي سختي بود ولي اميد به دنيا آمدن تو تحمل اين روزا رو برامون آسون ميكرد تو اين مدت كه من خونه مامان جون و بابايي بودم اونا براي تو و من خيلي زحمت كشيدن و اگه حضور اونا و مهربونياشونو كمكشون نبود گذر زمان براي من و بابايي خيلي سخت ميشد خلاصه من هر ماهي كه تو بزرگتر ميشدي به اين اميد كه شايد خانم دكتر اجازه بده و بتونم با بابايي بيام خوشحال و شاد به مطبش ميرفتم ولي كل اين ۹ ماه دكتر ميگفت من صلاح نميبينم شما با اين وضعيت تو جاده برين و اين شد كه كل ۷ ماه رو من و بابايي ازهم دور شديم
و من تو اين ۹ ماه اينقد استراحت كردم كه آخراش خسته شده بودم
وهر روز آرزو ميكردم كه تو زودتر به دنيا بيايي ،تو ماه آخرهم مامان جون و بابايي زحمت كشيدن و سيسموني تو رو تهيه كردن ،اون وقت همه دست به كار شديم برا چيدنش از خاله جون بگير تا دايي جونا مخصوصآ عليرضا جون كه با اينكه كوچك بود ولي خيلي كمكمون كرد تازه به عنوان كارشناس خريد براي خريد اسباب بازي همرا ه بابا و مامان جون رفته بود تا راهنماييشون كنه كه بچه ها مخصوصا پسر بچه ها چي دوست دارن
بعد از سرو سامان دادن به وسايلت نوبت آماده كردن وسايل و ساك بيمارستان رسيد كه مامان جون ميگفت بايد ساك بيمارستان نزديك به دنيا اومدن بچه از چند روز قبل اماده باشه كه اگه شبي ،نصف شبي مجبور شديم بريم بيمارستان يه هو دنبال چيزي با دست پاچگي نگرديم
تو پست بعدي سعي ميكنم به دنيا اومدنت رو تعريف كنم فعلا باي