یادگاریه سیسمونیه بابا جون
سلام خوشگل مامانی
عزیزم یه جمعه شبه دیگه از واپسین شب های سال 90 در حال تموم شدنه
ساعت نزدیکه یک صبحه و امشب چون شما بعد از ظهر از همیشه بیشتر خوابیدی داری شب زنده داری میکنی و حالا حالا ها قصد لا لا نداری
منم فرصت رو غنیمت شمردم و یه مازیک در اختیارت گذاشتم تا شما نقاشی کنی و من بتونم راحت تر برات بنویسم
عزیزم امروز بعد از ظهر با بابا جون و شما رفتیم خونه پدر جون
همه اون جا بودند زهرا و احمد و امیر علی جون
دیگه کمکم داری به زهرا عادت میکنی و بیشتر با هم بازی میکنین و زهرا هم کمتر از سر و کول شما بالا میره
حسابی امشب با زهرا جون و امیر علی و احمد جون بازی کردی
تازه امشب به خاطر اینکه کنار بچه ها بودی اشتهاتم باز شده بود و حسابی میوه خوردی
کاری که اصلا تو خونه متاسفانه تمایلی نشون نمیدی
خیلی دوست داشتم از 4 تایی تون موقع بازی کردن عکس بندازم اما متاسفانه هر 4 تا تون با هم نمینشتین تا عکس بندازم
پدر جون یه 2 هفته ای میشه که اومدن خونه جدیدشون تو این خونشون یه اتاق کوچولو دارن که مخصوص شماها چیدنش و هیچ چیز خطر ناکی توش نیست
فقط پر از انواع اسباب بازی که شما هارو حسابی مشغول میکنه
عزیزم عکس زیر مربوط به امشبه که شما و زهرا جون تو اتاق با هم مشغول بازی کردنین
امروز خونه پدر جون یه اسباب بازی هم بود که بابا جون ازش یه عالمه خاطره داشت عزیزم موقعی که مامان جون بابا رو حامله بودندپدر جون یه سفر میرن مصر از اون جا برا باباجون یه اسب اسباب بازی میارن که مامان جون میگن تو سیسمونیه باباجون گذاشتن
امشب وقتی شما سوار اون اسب شدی باباجون گفت میدونی این اسب ماله 35 ساله پیشه و یکی از اسباب بازیهایه محبوبه من بوده اون موقع هیچ کی از این اسبا نداشت و من اینو خیلی دوست داشتم
وقتی دیدم تو سوار بر اسبی شدی که روزی بابا جونت سوارش میشده و باهش بازی میکرده حیفم اومد با اون اسب ازت عکس نندازم
اینم عکسش
اینجا جا داره به مامان جونم آفرین بگیم که این همه سال این اسباب بازیارو که پر است از خاطره نگه داشتن
عزیزم خیلی دوست دارم و امیدوارم همیشه از خوشیات بنویسم