محمد محمد ، تا این لحظه: 14 سال و 2 ماه و 14 روز سن داره

روزهای زندگی من

روزي كه خدا تو رو به ما هديه داد

1390/1/30 13:01
1,558 بازدید
اشتراک گذاری

سلام عزیز دلم

دوباره فرصتی شد تا بتونم برات بنویسم الان که من تصمیم به نوشتن گرفتم تو خوشبختانه لالا کردی و ان شااله اجازه میدی مامانی با خیال راحت برات بنویسه

تو این پست میخوام جریان تولد قشنگت و تعریف کنم َبالاخره انتظارها به پایان میرسید و همه منتظر تولد یه گل پسر بودن و برای منم شمارش معکوس شروع شده بود یادمه آخرین باری که رفتم دکتر با مامان جون رفتم و هممون فکر میکردیم یه ۱۰ روز دیگه ای بنا به اونچه سونوگرافیات نشون میداد تا تولدت مونده َوقتی نوبت من شد و رفتم تو اتاق خانم دکتر یه نگاهی به هیکل من انداخت و گفت خانم فلانی دیگه استراحت کافیه نمیخوایچشمت به جمال آقازادت روشن بشه ؟منم لبخندی زدم و پرسیدم چه قد دیگه فرصت دارم خانم دکتر گفتشکلک های شباهنگ الان سونو میگیرم و جواب قطعی رو بهت میدم َبعد سونو گفت خوب میتونی فردا بری بیمارستان و بستری بشی من یکم حاج و واج به خانم دکتر نگاه کردم و گفتم فکر کردم الان میگید هفته آینده یادمه روزی که دکتر این مطلب و بهم گفت ۵شنبه بود من به خانم دکتر گفتم همسرم شهرستان تا فردا نمیتونه بیا چون باید کاراشو یکم سرو سامون بده و با برنامه بیاد خانم دکتر گفت من مسئولیتی رو اگه دیرتر بشه نمیپذیرم منم سریع گفتم خانم دکتر بچه خوب خوب رسیده ؟دکتر نگاهی کرد و با لبخند گفت پیرم شده یه هو دیدم دکتر داره نامه بیمارستان و مینویسه گفتم پس لطف كنيد تاريخشو برا شنبه بزنيد دكترام گفت باشه ولي ديرتر نشه از اتاق خانم دكتر كه اومدم تا به مامان گفتم مامان گفت نه چه زود من هنوز يه عالمه كار دارم

niniweblog.com

،خلاصه تو همون راه برگشت مامان داشت ليست برميداشت كه برا بچه چند روزه چيا بايد فراهم كنه و چه چيزايي برا خانمي كه تازه زايمان كرده بخره،منم تا رسيدم زنگ زدم بابايي و جريان و گفتم بابايي ام گفت من صبح راه مي افتم ميام كه همون شنبه بري بيمارستان ،محمد عزيزم كم كم داشت باور ميشد كه ميخواي بياي واي كه چه قد منتظر اين روز بودم يعني من داشتم به آرزوم كه يه روزي اونو دست نايافتني ميدونستم مي رسيدم حتي الان هم كه دارم اين موضوع رو برات مينويسم اشك تو چشمام جمع شده آره من داشتم مامان ميشدم چه قد كه منتظر اين لحظه بودم چه روزايي كه حسرت ميخوردم كه يعني ميشه ميشه يه روز فقط بيبينم جواب آزمايشم مثبته و همه اين اتفاقاي شيرين رو تو برام به خواست خداي مهربون به ارمغان آوردي يادمه شب آخر يكم استرس داشتم اينكه ميگم استرس اونم يكم از شوق اومدن تو بود چون راستش و بخواي ماماني خيلي از دكتر و آمپولو و...اينا ميترسه چي برسه به اتاق عمل(البته ماماني به خاطر تو هم كم آمپول نخورده ها)يادمه اونشب خوابم نبر تا اينكه صبح روز شنبه ۱ اسفند۱۳۸۸فرا رسيد و من به همراه بابايي و مامان جون و خاله جون ساعت۷ راهي بيمارستان شديم اون روز صبح بارون نم نم ميباريدتصاویرشباهنگ Shabahang وآسمون خيلي تميز بود من اين بارش رحمت الهي رو به فال نيك گرفتم بعد از رسيدن به بيمارستان و تكميل فرم هاي مخصوص من تو بخش زايمان بستري شدم تا دكتر بياد ،اون روز دكترم به خاطر سميناري كه تو خود بيمارستان بود خيلي دير اومد و ثانيه ها و دقايق چه سنگين مي گذشت يه خانمي تخت بغل من بستري بود كه قرار بود اونم خانم دكتر من عمل كنه تا ني ني خوشگلش به دنيا بياد اون قبل از من نوبت عملش بود مي دونستم هر وقت اونو صداكنن بعديش منم نزديك ساعت ۱۱و۴۰دقيقه اونو صدا كردن كه بره اتاق عمل ديدم داره گريه ميكنه گفتم قوي باش الان ميري جلو مامانت گريه نكني گناه داره گفت دست خودم نيست با خودم گفتم يكي بايد تو رو دلداري بده يكي از پرستارا بهم گفت خانمي كمكم حاضرباش الان تو رو هم صدا ميكنن گفتم اي بابا تا اونو عمل كنن طول ميكشه پرستارگفت خوشبختانه دكترت خيلي فرزه ۱۰ دقيقه هم طول نميكشه الان صدات ميزنن نه مثل اينكه واقعا داشتم به لحظه رسيدن به تو نزديك ميشدم واي كه نميدوني چه قد اين ۱۰ دقيقه سريع گذشت

niniweblog.com

 و من و صدا كردن ساعت ۱۰دقيقه به ۱۲ مونده بود وقتي وارد اتاق عمل شدم

niniweblog.com

 دكترم يه لحظه اومد بالاسرم و به خاطر تاخيرش عذر خواهي كرد و بهم گفت نگران هيچي نباشم كه دكتر بيهوشي اومدو ازم پرسيد بچم چيه تا داشتم بهش ميگفتم گفت يه بسم اله بگو و ديگه هيچي نفهميدم يه وقت به هوش اومدم

niniweblog.com

ديدم همه جا تاره ميخوام صحبت كنم ولي هنوز نميتونستم فقط صداي اطرافيانم ميشنيدم يه نگاه به دور و برم كردم ديدم تو ريكاوري ام يه لحظه ساعت اونجا رو ديدم كه ۳رو نشون ميداد ديدم كم كم ميتونم صحبت كنم يكي از پرستارا رو صدا زدم و گفتم منو كي تو بخش ميبرين گفت:كاملا به هوشي ؟گفتم آره،گفت الان ميبريمت و منو آوردن تو بخش اونجا هم منتظرم بودن و من منتظر ديدن روي ماه تو وقتي جابه جا شدم و به اتاقم منتقل شدم تو رو آوردن كنارم واي نميدوني چه لحظه شيريني بود وقتي برا اولين بار ديدمت و اون دستاي كوچولوت و گرفتم چه حس قشنگي بود وقتي دستت و بوسيدم شکلک های شباهنگ Shabahangو اين شد كه محمد خوشگلم تو رو خداي مهربونم در تاريخ ۱ اسفند ۱۳۸۸ ساعت ۱۲ ظهر در بيمارستان رضوي مشهد تحت نظر خانم دكتر نائبي به من و بابايي هديه داد .خدارا صدهزاران مرتبه شكر به خاطر اين كوچولو قشنگ كه به ما امانت داده اميدوارم در حفظ اين امانت گران بها لياقت داشته باشم و اون جوري كه اون دوست داره تربيتت كنيم،در آخر بازم ميگم خوشگل مامان دوست دارمعكس هاي محمد جون لحظاتي بعد از تولد در بيمارستانعكس محمد جون لحظاتي بعد از تولدشعكس محمد جون روز سوم تولدش در منزلمحمد جون روز سوم تولدش

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (5)

مامان ليلا
30 فروردین 90 13:16
سلام محمد جون هزار ماشالا چه گل پسري خدا حفظت كنه
مامان هستی
31 فروردین 90 0:12
نام اور بشی الهی زیر سایه پدرو مادرش
دایی جون حسین
3 اردیبهشت 90 15:48
مامان سارا
19 خرداد 90 10:24
سلام مامان محمد جون
وبلاگ خوشگلي دارين . اميدوارم محمدجون زير سايه پدر و مادر بزرگ شه .
خوشحال ميشم به منم سر بزنين


منون كه به وب محمد جون سر زديد


ابوالفضل احساني
15 مرداد 90 1:25
سلام به نظر من بهتر است كه اين وبلاگ را زماني كه محمد آقا به سن 18 سال رسيدن به همراه كادو تولد بهش نشون بدين نظرم چطوره خوبه يا نه!!