محمد محمد ، تا این لحظه: 14 سال و 2 ماه و 9 روز سن داره

روزهای زندگی من

شیرینی های محمد و نزدیک شدن به یک ونیم سالگی

سلام عزیز دلم: روزها میگذرند و تو با گذر هر روز بزرگتر میشی و من دلبسته تر و وابسته تر از دیروز کم کم داری به یه سال و نیمی نزدیک میشی و وای که چه قدر زود گذشت این یک و نیم سال و چه قدر زیبا بود آمدنت به زندگیمان پسرم هر روز که میگذره تو مستقل تر از قبلت میشی و دیگه الان مثل یه آقا کوچولو تو خیابون و بیرون که میریم  دوست داری تنها بدون کمک من و بابایی راه بری البته یکم هنوز سر به زیری و روبه روتو خوب نگاه نمیکنی ,چیزی که تو این دوره زمونه خیلی کم دیده میشه ,گاهی اوقات این قدر به زمین نگاه میکنی و راتو میگیری و میری که اگه مراقبت نباشم میری تو دست و پای مردم حالا تو سوپر و مغازه گریه میکنی که بذارمت زمین ...
12 مرداد 1390

می نویسم برایت فقط به خاطر بابایی

سلام گل پسرم: امروز این آپ کردن وبلاگت فقط به خاطر بابایی(بابای مامان) که دلشون خیلی برات تنگ شده و به من گفتن عکس جدیدتو تو وبلاگت بذارم بابایی: من و محمد جونم خیلی دلمون براتون تنگ شده مخصوصا محمد که همش بهتون بگه آپ آپی و شما هم از زیر گلوش ببوسین و بهش حسابی آب بدین و اونم خودشو واستون لوس کنه راستش جدیدا از محمد عکس نگرفتم ولی این یکی از آخرین عکساش که براتون میذارم امیدوارم خوشتون بیاد محمد و عشق ماشین   ...
11 مرداد 1390

تو گلی برایم

سلام پسرم این روزا که داره میگذره تو هر روز بزرگتر میشی و آقاتر,هر روز یه سری چیزای جدیدتری رو یاد میگیری و آموخته هاتو بلدی چه جوری برای مامانی و بابایی به نمایش بذاری تا دل هر دوی اونا رو ببری عزیزم تو این ماه داری ماه پنجم از یه سالگیت و می گذرونی و روز به روزم برامون شیرین تر میشی,میخوام بدونی مامانی و بابایی خیلی دوست دارند و هر دو شون تلاش میکنن تا جایی که براشون ممکنه زندگی خوبی رو چه الان و چه در آینده برات فراهم کنند عزیزم از وقتی که تو,تو زندگیمون پا گذاشتی انگار همه چیز یه جورایی عوض شده ,احساس میکنم نسبت به گذشته با امیدواری بیشتری  زندگی میکنم و برای هر کارم هدفی دارم,خلاصه اینکه تو مثل یه گلی که ازوقتی...
10 مرداد 1390

گله مندی

سلام آقا کوچولو: دوباره از دست این بدغذایی و غذا نخوردنت مامانی گله داره ,دیگه حال نوشتن هم برام نذاشتی ,از صبح تا الان هیچی نخوردی ,دیگه موندم چه کار کنم ,کاش منم یکم خونسرد بودم فعلا نوشتنم نمیاد تا بعد ,خداحافظ
8 مرداد 1390

بدون عنوان

سلام عزیزم آخی دوباره میتونم برا گل پسرم بنویسم,وای که نمیدونی این نوشتن چه آرامشی رو بهم منتقل میکنه ,حتی اگه یه خط بشه عزیزم این روزا من و بابایی به خاطر یه مسئله مهم تو زندگیمون یکم دغدغه خاطر داریم,اما وجود قشنگ تو ,تو زندگیمون از پر رنگی اون کم میکنه و بهمون اجازه میده تا معلوم شدن نتیجه نهایی بهتر صبر کنیم ,شاید بعدها برات بتونم راحت تر در موردش بنویسم ولی الان امکانش نیست عزیزم دعا کن برامون اون چیزی که خیر و صلاحمونه اتفاق بیفته و خدای مهربو ن مثل همیشه کمکمون کنه چند روز پیش سالگرد ازدواج من و بابایی بود خیلی دوست داشتم اون روز برات بنویسم ولی اینترنتم قطع بود تو این سالایی که با بابایی گذروندم بهت...
5 مرداد 1390

تا چند روز نيستيم

سلام ماماني امروز كه برات مينويسم 4 شنبه است و شايد چند روزي نتونم برات آپ كنم ،آخه طبق معمول تعطيلات رو با هم قراره بريم مشهد ان شاا... فردا اين موقع مشهدي و حتما دوباره داري كيف ميكني آخه اونجا خيلي منتظرند كه حسابي بچلونند اميدوارم به هممون خوش بگذره و عيد بزرگي رو كه در راه رو بتونيم جشن بگيريم عزيزم ،امروز قراربود دوست ماماني ،الهام جون با خانوادشون و پسر گلش كه 7 ماه از تو بزرگتره بيان اينجا منم تا عصر همه كارامو انجام دادم، تا چمدون فردامو بستم كه وقتي دوستم مياد بيشتر پيشش باشم و كاري نداشته باشم ولي متاسفانه نيم ساعت پيش زنگ زد و گفت شوهرش مسموم شده و تب داره به خاطر همين عذر خواهي كرد ونيومد ،...
22 تير 1390

حمام محمد و تجربه اي با ماماني

سلام گل پسرم دوباره لالا كردي و فرصتي شد تا ماماني برات از امروز تعريف كنه و تجربه اي كه كسب كردم اون جوري كه يادم مياد از روزي كه محمد خوشگلم به دنيا اومده و ذهن ماماني ياري ميكنه گل پسرم هميشه از حمام مي ترسيده ،غير از دو يا سه بار اول به دنيا اومدنت از دو ماهگيت خودم با كمك بابايي ميبردمت حمام و حموم مي كردي ولي از همون 2 ماهگي تا الان هر بار كه بردمت اينقدر تو حموم گريه و جيغ مي كشيدي كه مجبور بودم سريع بشورمت و لباس تنت كنم اين اواخر سعي مي كردم حالا كه بزرگتر شدي و بيشتر متوجه ميشي به بهونه آب بازي و بازي با اسباب بازيات تو حمومي كه ديگه بيشتر به مهد كودك شبيه ميشد تا حمام ،بيشتر نگهت دارم تا ترست از آب كمتر بشه ...
21 تير 1390

محمدآقا شده

سلام بزرگ مرد کوچک من: این روزا که داره میگذره ,پسر گلم دیگه داره برا خودش آقا میشه ,مامانی (بزنم به تخته و ماشا...و چشم نخوری ایشا...)نسبت به قبلا خیلی خیلی بهتر شدی و بیشتر با خودت سرگرم میشی و کمتر به مامانی میچسبی عزیزم دیگه کمتر نق و نوق میکنی و از همه مهم تر اینکه غذا خوردنت هم بهتر شده ,نمیدونی وقتی خوب غذا میخوری مامانی و بابایی چه لذتی می برند و بعضی وقتا این قدر همین جوری به غذا خوردنت نگاه میکنیم که آدم, یاده آدم ندیده ها می افته دیروز بعد ازظهر قبله اینکه گل پسرم از خواب پاشه تصمیم گرفتم برا عصرونه یه حلوای مقوی براش درست کنم,وقتی برات درست می کردم مطمئن نبودم دوست داشته باشی یا نه ولی تو چنان با ...
20 تير 1390