محمد محمد ، تا این لحظه: 14 سال و 2 ماه و 9 روز سن داره

روزهای زندگی من

مهمونی

سلام هستی من: عزیزم امروز من و شما به همراه مامانی و خاله جون رفتیم خونه خاله من عزیزم شما امروز یکم سرما خوردی و بی حالی ,شایدم داری باز دندون در میاری ,الان هم پایین خونه مامانی خوابیدی عزیزم امروز از معدود روزایی بود که شما تو مهمونی تونستی یه عالمه با شایان جون بازی کنی آخه خوشگلم تو بچه ها رو خیلی دوست داری ,اما اگه یه خورده اذیتت کنن دیگه باهشون بازی نمیکنی اما شایان قضیه اش فرق میکنه و تو از بازی کردن با اون لذت میبری ,آخه شایان جون هوای تو رو خیلی داره و با اینکه خودشم کوچولویه ولی مراقب شما هست عزیزم دوست دارم همیشه بهت خوش بگذره و امیدوارم بهتر بشی ,آخه مامانی وقتی شما مریضی منم یه جورایی ب...
3 آذر 1390

یه ماه دیگه تموم شد و خاطراتش موند

قشنگ ترین بهونه زندگی ام ,محمد جون: سلام عزیزم ,یه سلام دیگه تو یه نیمه شب سرد و بارونیه پاییز به تو که گرمی بخش همه فصول منی عزیزم دارم دوباره تو یه شبه دیگه که چه عرض کنم تو یه سرآغاز صبحه دیگه برات مینویسم ساعت ١و خورده ای از شب گذشته و طبق معمول, من و تو بیدار و شب زنده دار ,این روزا حسابی برنامه خوابت بهم خورده و تقریبا میشه گفت تا سحر بیداری ,دیشب که نزدیک ٣ صبح خوابیدی ,از احوالاتت معلومه که امشب هم  تا سحر بیداری عزیزم امروز تو وارد بیست و یکمین ماه تولدت شدی تولدی که قشنگ ترین خاطرات رو برای من به همراه داشت عزیزم تو روز به روز بزرگ و بزرگتر میشی و من و بابایی رو به خودت وابسته تر میکنی ...
2 آذر 1390

محمد و این روزا

سلام عسلم بالاخره امروز عمه جون و علی آقا از مکه اومدند و زهرا جونو حسابی خوشحال کردن ,امروز ما هم تونستیم بریم دیدنشون ولی بازم به خاطره رابطه شیرین شما و زهرا ترجیح دادم امروز نبرمت عزیزم فردا هم ولیمشونه امیدوارم مثل مهمونیه روز عید غدیر پدر جون آقا باشی و پسر خوبی باشی عزیزم پدر جون چند ساله که روزای عید غدیر هم چون بزرگه فامیلند و هم چون سیدند ,همه فامیلو دور هم جمع میکنن و مهمونی میدند امسال تالاری رو که تدارک دیده بودند قسمت خانما و آقایونش مجزا بود و شما با من بودی آخه زهرا جون پیش آقایون بود و معمولا جایی که اون هست شما نمیتونی باشی ولی پسرم خیلی خوب بودی و مامانی رو اذیت نکردی ازت ممنونم امیدوارم فردا...
27 آبان 1390

سفر کیش

همه دنیای من ,محمد جون: سلام عسلم دوباره فرصتی دست داد تا بتونم برات بنویسم ,خوشگل مامان امروز قصد دارم یکی از عکساتو برات دانلود کنم که تو کیش ازت گرفتیم مامانی: من و تو و بابایی به اتفاق خونواده ما موفق شدیم تقریبا یه ماه پیش با هم یه سفر دسته جمعی بریم کیش ,اون موقع هنوز اینترنت نداشتیم که برات خاطرات اون سفر رو بنویسم سفر کیش اولین مسافرت تو  بود با مسافت زیاد ,در ضمن اولین سفر هوایی ات محسوب میشد تو مدت سفر تو پسر خوبی بودی فقط یه کم بهونه گیر شده بودی و بد غذایی می کردی ,عزیزم با همه اینا بازم سفر خیلی خوبی رو داشتیم و به هممون حسابی خوش گذشت پسرم ولی تو از دریا میترسیدی و زیاد نزدیکش نمیشدی...
22 آبان 1390

یه دلنوشته

سلام  دردونه مامان: عزیزم یه شب خوب و سرد پاییزی دیگه در حال تموم شدنه امروز از صبح آسمون دلش گرفته بود و رو سر زمینیان اشک می ریخت ,اشکایی که هر کدومشون به لبخند یه شکوفه کمک میکنن دوست دارم تو هم مثله آسمونه خدا بخشنده باشی,ولی با این تفاوت که هیچ وقت دلت نگیره ولی به شکوفایی لبخند همه کمک کنی دوست دارم مثل آسمون یه رنگ باشی و حتی ابرای کوچیک و بزرگم نتونن تو زندگیت تاثیر بذارن و تو رو اونجوری که دوست دارن تحت تاثیر قرار بدن میخوام مثل کوه مقاوم باشی و هیچ وقت از پا در نیای ,میخوام بدونی مشکلات برا همس پس هیچ وقت از روند زندگیت گله مند نباش شاید الان برا شنیدن این حرفا خیلی کوچیک باشی ولی خیلی زود میرسه...
20 آبان 1390

مهمونی

 سلام کوچولوی من: توی یه روز خوب دیگه از روزای پاییز دارم برات مینویسم عزیزم  چند وقته از زمانی که اومدیم مشهد مامانی قصد داره یه عصرونه بگیره که بالاخره دیروز موفق شدم عصرونه ام رو بگیرم شما دیروز از صبح که بیدار شدی کم آتیش نسوزوندی ,نمیدونم شاید روزایی که مهمون داریم یا میخوام بریم مهمونی یه جورایی شستت خبر دار میشه که مامانی کارایه فوق العاده زیاد داره دیروز هم یکی از اون روزا بود ,من هم بلعکس همیشه یه سری از کارامو مثل درست کردن عصرونه برای مهمونام برا همون روز گذاشته بودم ,قرار بود با خاله جون کیک الویه و سالاد ماکارونی درست کنیم وای که محمد چه کارایی که نکردی ...
20 آبان 1390

عیدت مبارک خوشگلم

       سلام وروجک مامان نمیدونی میخوام چی کارت کنم ؟دلم میخواد حسابی بچلونمت آخه هرچی برات تایپ کرده بودم تو یه چشم به هم زدن پاک کردی حالا مامانی دیگه حال نداره برات با آب و تاب بنویسه ولی خلاصه همه اونچه برات نوشته بودم این بود که امشب شب عید قربانه و ساعت ١ صبح و فقط من و تو بیداریم بابایی یه نیم ساعتی میشه که لالا کرده و تو هم چنان پر انرژی بیداری فکر کنم تا یه ساعت دیگه هنوز نخوای بخوابی عزیزم فردا مهمون داریم قراره پدرجون و مامان جون و زهرا و عموجون جواد بیان خونمون ,امیدوارم بهت خوش بگذره و با زهرا بر خلاف همیشه مسالمت آمیز بازی کنین عزیزم نمیذاری ت...
16 آبان 1390

دوباره برایت مینویسم

سلام عزیز دل مامان: این بار با یه خبر خوش وبتو آپ میکنم ,اونم اینکه دیگه از دیشب ما هم اینترنت دار شدیم واین یعنی مامانی میتونه دوباره برات بنویسه و مثل قبل باهت صحبت کنه ,میتونه عکسای قشنگتو برات بذاره و از خوبی و سختی زندگیت که شاید تو در آینده یادت نباشه برات بنویسه عزیزم این روزا هوا خیلی سرد شده و من و تو بیشتر تو خونه ایم ,اکثر اوقات با هم میریم پایین پیشه بابایی و مامانی و دایی جونا ,اونا هم حسابی با تو کیف میکنن ,اکثر اوقات خاله جونم میاد و حسابی با تو بازی میکنه ,هرچی بیشتر میگذره ,میفهمم چه روزای خوبی رو که می تونستیم کنار هم باشیم رو از دست دادیم ,٨ سال کم نیست ها ؟؟؟خودش یه عالمه است عوضش شاید من و باب...
11 آبان 1390

خداحافظ هیش هیش

سلام محمد کوچولوی من که حالا آقا شدی این پست و در حالی برات می نویسم که تقریبا 1 هفته ای میشه که پسرم آقا شده خوشگل مامانی تو از زمان تولدت تا 1 هفته پیش غیر از 3,4 ماه اول زندگیت فقط شیر مامانی رو میخوردی و این قدر وابسته بودی که حتی شیر پاستوریزه هم به هیچ عنوان حتی طعم دارشم نمیخوردی ,عزیزم این اواخر به حدی به خوردن شیر وابسته شده بودی که نه خوب غذا می خوردی و نه خودت و نه مامانی رو تو مهمونی و خونه راحت میذاشتی طوری که مثل یه نوزاد هر نیم ساعت میخواستی شیر بخوریو حتی شبا هم هر 1 ساعت بیدار میشدی چون خوب غذا نمیخوردی که خودت و سیر کنی بالاخره عزیزم مامانی هفته پیش تصمیم گرفت گل پسرشو از شیر بگیره و بر خلاف تصور همه که فکر م...
11 مهر 1390

این روزا

سلام آقا کوچولو عزیزم نمیدونی چه قدر دلم برا گذشته ها که تند تند وبلاگتو آپ می کردم تنگ شده اون موقع ها نوشتن تو وبلاگت نه تنها برام یه سر گرمی بود بلکه آرومم می کرد و از نوشتن برای تو که همه زندگی منی لذت میبردم عزیزم تقریبا 3 هفته ای میشه از اومدن و مستقر شدنمون تو مشهد می گذره و تو حسابی از این نقل و انتقال کیف میکنی دیگه به خونه و محیط جدیدمون عادت کردی ,قبلا طبقه بالای خونه مامانی رو که حالا ما توش میشینیم رو به عنوان خونمون به رسمیت نمیشناختی و همش دوست داشتی بری پایین اما حالا فهمیدی که اینجا خونه جدیدته و تازه بعضی وقتا بقیه رو هم که میان بالا بیرون میکنی و درو از روشون میبندی (فکر کنم یخت خیلی زود باز شده و خود...
10 مهر 1390