محمد محمد ، تا این لحظه: 14 سال و 2 ماه و 13 روز سن داره

روزهای زندگی من

اثاث کشی

سلام قشنک من عزیزم دوباره فرصتی دست داد تا هرچندکوتاه میهمان چشمان قشنگت باشم عزیزم حدودا از آخرین باری که برات نوشتم 2 ماه میگذره من هر روز به دنبال فرصتی بودم تا شاید حتی در قالب چند جمله برات بنویسم ,خیلی دوست داشتم از شب یلدا و یه سری دیگه از خاطرات قشنگ مثله تولد دختر عمه جون جدیدت بنویسم اما عزیزم تقریبا نزدیک یه ماهی میشه که من اینترنت نداشتم آخه تقریبا یه ماهی میشه که ما و مامانیشون جابه جا شدیم ؛تصمیم گرفتیم واسه تنوع ما بیایم طبقه پایین و مامانی برن بالا ,چون بالا هم به خاطر بزرگیش واسه مامانی بهتر بود و پایین هم چون حیاط داشت واسه شما بهتر بود بعد از جابه جایی کامل هم من به علت تغییر جایه مودم و سیس...
19 دی 1391

لباسشویی

سلام یه دنیا شیرینی من میدونم خیلی کم کار شدمو یه مدتیه نمیتونم مثله گذشته ها برات با فاصله زمانیه کمتری بنویسم و حتی عکساتو برات بذارم آخه این روزا سر مامانی حسابی شلوغ بود تا چند روز پیش داشتم واسه کارشناسی ارشد میخوندم البته تو یه رشته جدید,بعد یه مدت خوندن منابع رشته جدیدی که انتخاب کرده بودم (البته از مجبوری چون رشته ای رو که دوست داشتم مشهد نداشت)متوجه شدم هرچی میخونم علاقه مند که نمیشم هیچ پشیمون ترم میشم بگذریم سرتو درد نیارم فعلا بی خیالش شدم و واسه همین دارم برات با دلی آرام و بدون استرس کنکور و آزمون می نویسم تا خدا چی بخواد و ببینم آخر تصمیم چی می گیرم واسه همین یه چند روزی مامانی به خاطر درس و بحث نمیتو...
5 آذر 1391

محمد جون و ساخت هواپیما

سلام عسلی الان که تصمیم گرفتم برات بنویسم شما مشغول بازی با دوچرختی و حسابی داری با هش صحبت میکنی که بیا و نرو و هرچند گاهی میگی بیب بیب و بوق میزنی عزیزم این روزا خیلی شیرین زبون شدی و حسابی دل من و بابا جون و با حرفایه قشنگت میبری امروز صبح بعد از خوردن صبحونه دیدم رفتی سراغ یه سری کتابایه جیبی اندازه هم و داری باهشون بازی میکنی منم مشغول انجام کارایه خونه بودم که یه هو اومدی و گفتی مامان جون بیا قطاره وقتی اومدم دیدم همه رو خیلی قشنگ پشت هم چیدی و داری هلشون میدی جلو و میگی قطاره منم خندیدم و گفتم آره مامان جون قطاره و میخواستم برم که باز دستمو گرفتی و 2 تا از کتا با رو برداشتی و گفتی نگاه کن هواپیما دیدم 2...
3 آبان 1391

آقاجونمون رفت بهشت

پدربزرگ عزیزم:   نامت را بر کتیبه ای از جنس عاطفه حک خواهم کرد تا گواهی بر معصومیت تو باشد عکست را در گلدانی از جنس عشق خواهم گذارد تا بر بام باغ ملکوت غنچه دهد آخرین سخنت را با برگی از لاله در کتابی از عطوفت خواهم نوشت و شب هنگام یاد تو را به میهمانی خیال خواهم خواند بی گمان با من سخن خواهد گفت که زندگی کوچکتر از مردمک چشم تو است. بهاران با تو زیباست... و فصل پاییز مرگ برگ های سبز را به تماشا می نشیند. پاییزغم چشمان تو را به خاطر می آورد آنگاه که پر از فریاد در سکوتی دلگیر غریبانه بار سفر بستی و به دیار معشوق شتافتی   محمد عزیزم سلام نمیدونم از آخرین باری که تونستم برات بنویسم چند روز گذشته ,حساب و کتاب ر...
29 مهر 1391

محمد جون و چند تا عکس جدید

سلام خوشگل مامانی اول از اینکه این روزا یکم کم کار شدم ازت معذرت میخوام عزیزم این روزا هرچه قدرم میدوم بازم وقت کم میارم و این باعث شده کمتر بتونم وبلاگت و برات آپ کنم عزیزم امروز اومدم برات چند تا از عکسایه خوشگلتو بذارم که دو تا اول مربوط میشه به یکی دو روز پیش که به اتفاق هم رفتیم باغ بابایی و آخرین عکس هم مربوط به برنامه عصرونه جمعه پیش خونه عموجون رضاست که با احمد و امیر علی ازت گرفتم       عزیزم امیدوارم همیشه گل لبخند مهمون لبایه قشنگت باشه ...
11 شهريور 1391

تولد مامان

سلام مامانی این پست و با یکم تاخییر از مناسبتش برات مینویسم عزیزم هفته پیش تولد من بود و از اونجایی که شما خیلی تولد دوست داری و عاشق کیک و فوت کردن شمعشی شاید بتونم بگم به شما از همه بیشتر خوش گذشت امسال چون تولد مامانی تو ماه رمضون افتاد یکم مختصر تر برقرارش کردیم عزیزم بعد افطار یه تولد کوچیکه خونوادگی به همراه مامانی و بابایی و خاله جون و دایی جون برگزار کردیم و شما جایه من شمع تولدم و فوت کردی عزیزم دیدن این لحظات اون هم کنار تو تولدمو برام از همه سالها دلنشین تر کرده بود فدات بشم که از اولش همش شعر تولد تولد به قول خودت تبلد تبلد رو هم می خوندی دوست دارم سالهایه سال کنار شما و بابا جون بهترین...
1 شهريور 1391

محمد جون و روند مستقل شدن یه طوری جدی تر

سلام گل پسری عزیزم الان که دارم برات این پست رو تایپ میکنم شما به همراه باباجون لالا کردین عزیزم این روزا واسه من و شما خیلی پر کار بوده تو هفته ای که دیگه کم کم داریم تمومش می کنیم مامانی بالاخره تصمیم جدی برا از پو شک گرفتن شما اتخاذ کرد استارت اولش خیلی سخت بود با دلهره و اظطراب برا هردو مون همراه بود با اینکه من خیلی راحت باهت برخورد میکردم ولی شما دچار استرس میشدی و خوب همکاری نمی کردی یعنی فکر می کردی اگه پوشک یا لباس نداشته باشی کار بدیه که خودتو کنترل نکنی واسه همین تا جایی که میتونستی خودتو کنترل میکردی و مثانه تو پر نگه میداشتی تازه بهت که خیلی فشار میومد قطره قطره مثانتو تخلیه می کردی ...
19 مرداد 1391