محمد محمد ، تا این لحظه: 14 سال و 2 ماه و 14 روز سن داره

روزهای زندگی من

تو لياقت مادر بودن را برايم به ارمغان آوردي

محمدم سلام امشب يه شب قشنگه،شب ولادت بانوي دو عالم حضرت فاطمه زهرا(س)،و اين ميلاد زيبا بهونه قشنگي شده كه اسمش و روز مادر بذاريم پسرم امسال دومين ساليه كه من مادر شدم و نميدوني تو با اومدنت چه حس قشنگي رو برام آوردي حسي كه شايد بدون تو هيچگاه نمي تونستم دركش كنم حالا دو ساله كه با اومدن تو شايد، شايد يه خورده بهتر بتونم مامانم و درك كنم و بفهمم وقتي مي گفت دوستمون داره واقعا چه قدر دوست داشت اونقدر كه نمي توني تا پدر بشي درك كني (تازه احساسات مامانا از باباها يه خورده بيشتره)(ناراحت نشي ها) محمدم اونقدر دوست دارم كه زندگي بدون تو برام معني نداره و نميخوامش،حالا كه اومدي ديگه يه لحظه...
2 خرداد 1390

خوشحال محمد از دیدن مانی و باباییش

سلام قند عسل مامانی تو این چند روز که فرصت نکردم برات بنویسم ,یه عالمه اتفاقای خوب برا هر دو مون افتاده تو هفته گذشته عمه من از شهرستان بعد مدتها اومده بودند خونه مامانی و بابایی,منم تا فهمیدم زنگ زدم و برا ٥شنبه ای که گذشت دعوتشون کردم بیان خونمون(آخه میدونی که ما تو شهر خودمون نستیم)کاش تو دعا کنی زودتر بریم مشهد و انتقالی بابایی درست بشه,حالا از اینا بگذریم,عمه جانم گفتند باشه میان ولی مثل اینکه هنوز وسط هفته نشده دلشون هوای خونواده رو کرده و به رغم تلاشای بابایی و مامانی برمی گردن شهرستان, منم بعد شنیدن این خبر از مامانی و بابایی دعوت کردم خودشون بیان تا اینکه ٥ شنبه اومد و از اونا خبری نشد ,تصمیم ...
1 خرداد 1390

محمد جون و تجارب جدید

سلام پسر گلم امروز سه شنبه است یکی دیگه از روزای خوب خدا ,الان که مامانی بالاخره فرصتی پیدا کرد تا یکم برا گل پسرش بنویسه,تو رو گذاشتم تو تختت و کلی اسباب بازیای جدید برات گذاشتم تا هم تو سرگرم بشی و کمتر احوال مامانی رو بپرسی و هم مامانی با خیال راحت تری برات بنویسه,محمد جونم امروزم مثل روزای دیگه داره میگذره و من و تو حسابی با هم سرگرمیم تو همش تمرین راه رفتن میکنی و با هر بار زمین خوردن میشینی و برا خودت دست میزنی ( یعنی خودت و مثل ما که تشویقت میکنیم تشویق میکنی )الهی فدای دست زدنت بشم ,عسلم,مامانی ام از دیدن لحظه لحظه زندگی تو لذت میبره و از اینکه همراهت نمیدونی چه کیفی میکنه الهی که همیشه سالم باشی پسرم واما از ام...
27 ارديبهشت 1390

آلبو م محمد جون و کارهای روزانه اش در اردیبهشت

محمد جون سر سطل برنج در حال اکتشاف محمد در حال وارسی یخچال محمد در حال نوشيدن آب ميوه محمد در حال باز كردن دستمال توپي و بازي با آن محمد در حال كنترل لوازم برقي خونه براي تست سلامت ...
24 ارديبهشت 1390

بدون عنوان

سلام گل پسرم این یکی دو روزه ,من و تو و بابایی حسابی کیف کردیم البته تو بیشتر چون دو ,سه روزه که بعداز ظهر ها محمد خوشگلم و میبریم پارک که هم هوایی عوض کرده باشیم و هم خوشگل مامان بهتر با بچه ها ارتباط برقرار کنه ,تو هم از این موضوع حسابی استقبال کردی و بهت خوش گذشته به حدی که همش کلید به دست دم دری و میگی تو تو (یعنی ببرینم بیرون)پریروز برا اولین بار تو تاب نشستی ,البته تاب خودت و نمیگم ,تو تابی که تو پارک بود اولش یکم گریه کردی ولی بعدش خیلی خوشت اومد ,دیشب هم تو شهر بازی هرچی گشتم بازی مناسب سن تو که بی خطر باشه پیداکنم زیاد چیزی نبود ولی بالاخره یکی پیدا شد و تو ,توش نشستی همین که بازی شروع شد خودت و محکم گ...
24 ارديبهشت 1390

بدون عنوان

سلام عسل مامانی چند روزی میشه که نتونستم به وبلاگت سر بزنم و برات بنویسم ,راستش و بخوای خودمم دلم برا نوشتن برات تنگ شده بود ,و اما علت غیبت این چند روزه سفری بود که من و تو به همراه بابایی به مشهد داشتیم و تو حسابی کیف کردی سه شنبه پیش بود که به خاطر ماموریتی که برا بابایی پیش اومده بود ما هم همراه بابا رفتیم مشهد تا هم دیداری تازه کرده باشیم هم تو مدتی که بابایی شمال ماموریته تنها نباشیم, تو این چند روز تو حسابی ددری تر شدی و همش با دایی جون حسین بیرون می رفتی,تو این چند روز یه کلمه جدید یادگرفتی که اونم دایی جون بهت یاد دادبود ,با دیدن پرواز پرنده ها می گفتی توتو البته گاهی اوقات فکر میکردی این کلمه معنی بیرون رفتن هم میده و تا میخ...
20 ارديبهشت 1390

خوشگل مامان راه میره ‘هورااااااااااااااااااااااااا

سلام گل مامان  امروز که برات مینویسم خیلی خوشحالم چون بالاخره زحمات مامانی و تلاش خودت نتیجه داد و تو دیشب یعنی ١١ اردیبهشت ١٣٩٠ راه افتادی و مامانی رو خوشحال کردی ,البته ٥ قدم ,برا تلاش اول خوبه مثل اینکه اومدی و نمیذاری تایپ کنم داری گریه میکنی که اجازه بدم به صفحه کلید دست بزنی پس فعلا بای ...
12 ارديبهشت 1390

گذری بر کارهای محمد جون در طول روز

سلام پسر مامان امروز این پست و از زبون خودت مینویسم و می خوام اختصاصش بدم به کارایی که معمولا پسر گلم در طی یه روز انجام میده معمولا صبح بین ساعت ٩ تا ١٠ از خواب بیدار میشم ,البته استثنا هم داره ,که زودتر یا دیرتر پاشم,بعد معمولا با یه صدای آواز که معمولا شبیه (آآآآآآآآآآآآآآآآآآآآ.....)کشیده است اعلام بیداری میکنم ,مامانی فوری با شنیدن صدای من میاد تو اتاق و قربو ن صدقه ام میشه (وای که چه حالی داره)اون وقت هرچی میگه سلام محمد جونم بیا بغل مامان با اجازتون برخلاف همیشه(شما که از عادت بغلی بودن شدید من با خبرین)من ناز میکنم و اون قدر وامیستم تا مامان بغلم کنه بعد با مامانی میام تو پذیرایی و مامان می برم پشت پنجره ک...
8 ارديبهشت 1390