محمد محمد ، تا این لحظه: 14 سال و 2 ماه و 11 روز سن داره

روزهای زندگی من

گله مندی

سلام آقا کوچولو: دوباره از دست این بدغذایی و غذا نخوردنت مامانی گله داره ,دیگه حال نوشتن هم برام نذاشتی ,از صبح تا الان هیچی نخوردی ,دیگه موندم چه کار کنم ,کاش منم یکم خونسرد بودم فعلا نوشتنم نمیاد تا بعد ,خداحافظ
8 مرداد 1390

بدون عنوان

سلام عزیزم آخی دوباره میتونم برا گل پسرم بنویسم,وای که نمیدونی این نوشتن چه آرامشی رو بهم منتقل میکنه ,حتی اگه یه خط بشه عزیزم این روزا من و بابایی به خاطر یه مسئله مهم تو زندگیمون یکم دغدغه خاطر داریم,اما وجود قشنگ تو ,تو زندگیمون از پر رنگی اون کم میکنه و بهمون اجازه میده تا معلوم شدن نتیجه نهایی بهتر صبر کنیم ,شاید بعدها برات بتونم راحت تر در موردش بنویسم ولی الان امکانش نیست عزیزم دعا کن برامون اون چیزی که خیر و صلاحمونه اتفاق بیفته و خدای مهربو ن مثل همیشه کمکمون کنه چند روز پیش سالگرد ازدواج من و بابایی بود خیلی دوست داشتم اون روز برات بنویسم ولی اینترنتم قطع بود تو این سالایی که با بابایی گذروندم بهت...
5 مرداد 1390

تا چند روز نيستيم

سلام ماماني امروز كه برات مينويسم 4 شنبه است و شايد چند روزي نتونم برات آپ كنم ،آخه طبق معمول تعطيلات رو با هم قراره بريم مشهد ان شاا... فردا اين موقع مشهدي و حتما دوباره داري كيف ميكني آخه اونجا خيلي منتظرند كه حسابي بچلونند اميدوارم به هممون خوش بگذره و عيد بزرگي رو كه در راه رو بتونيم جشن بگيريم عزيزم ،امروز قراربود دوست ماماني ،الهام جون با خانوادشون و پسر گلش كه 7 ماه از تو بزرگتره بيان اينجا منم تا عصر همه كارامو انجام دادم، تا چمدون فردامو بستم كه وقتي دوستم مياد بيشتر پيشش باشم و كاري نداشته باشم ولي متاسفانه نيم ساعت پيش زنگ زد و گفت شوهرش مسموم شده و تب داره به خاطر همين عذر خواهي كرد ونيومد ،...
22 تير 1390

حمام محمد و تجربه اي با ماماني

سلام گل پسرم دوباره لالا كردي و فرصتي شد تا ماماني برات از امروز تعريف كنه و تجربه اي كه كسب كردم اون جوري كه يادم مياد از روزي كه محمد خوشگلم به دنيا اومده و ذهن ماماني ياري ميكنه گل پسرم هميشه از حمام مي ترسيده ،غير از دو يا سه بار اول به دنيا اومدنت از دو ماهگيت خودم با كمك بابايي ميبردمت حمام و حموم مي كردي ولي از همون 2 ماهگي تا الان هر بار كه بردمت اينقدر تو حموم گريه و جيغ مي كشيدي كه مجبور بودم سريع بشورمت و لباس تنت كنم اين اواخر سعي مي كردم حالا كه بزرگتر شدي و بيشتر متوجه ميشي به بهونه آب بازي و بازي با اسباب بازيات تو حمومي كه ديگه بيشتر به مهد كودك شبيه ميشد تا حمام ،بيشتر نگهت دارم تا ترست از آب كمتر بشه ...
21 تير 1390

محمدآقا شده

سلام بزرگ مرد کوچک من: این روزا که داره میگذره ,پسر گلم دیگه داره برا خودش آقا میشه ,مامانی (بزنم به تخته و ماشا...و چشم نخوری ایشا...)نسبت به قبلا خیلی خیلی بهتر شدی و بیشتر با خودت سرگرم میشی و کمتر به مامانی میچسبی عزیزم دیگه کمتر نق و نوق میکنی و از همه مهم تر اینکه غذا خوردنت هم بهتر شده ,نمیدونی وقتی خوب غذا میخوری مامانی و بابایی چه لذتی می برند و بعضی وقتا این قدر همین جوری به غذا خوردنت نگاه میکنیم که آدم, یاده آدم ندیده ها می افته دیروز بعد ازظهر قبله اینکه گل پسرم از خواب پاشه تصمیم گرفتم برا عصرونه یه حلوای مقوی براش درست کنم,وقتی برات درست می کردم مطمئن نبودم دوست داشته باشی یا نه ولی تو چنان با ...
20 تير 1390

بیرون شهر

سلام آقا کوچولو یه روز دیگه از روزای گرم تابستون در حال سپری شدنه و عسل مامانی لالا کرده و این فرصتیه تا مامانی برا گل پسرش بنویسه دیروز جمعه بود و ما هم تصمیم گرفتیم با خاله جون ملیحه (دوست مامانی)و خانوادشون و آرش جون (پسر خاله جون)بریم بیرون شهر دیروز به گل پسرم خیلی خوش گذشت و حسابی خوشحالی کردی ,مخصوصا دم اومدن ,که بابای آرش با دیدن یه گله گوسفند که دورتر داشتن عبور میکردن و یه پسر کوچولو چوپانشون بود شما رو به اتفاق آرش جون برد تا ببعی ها رو ببینین تو اون گله یه بره کوچولو بود که بابای آرش میخواست بیاردش تا با اون بره ناز عکس بندازین ,ولی مثل اینکه مامان بره اجازه دور شدن برشو نمیداده برا همین هم...
20 تير 1390

گذران روزهاي سخت

سلام گل ماماني: امروز مي تونم بعد از گذر چند روز سخت كه با بيماري تو همراه بود دوباره برات بنويسم،تو دو سه روز گذشته حال محمد عزيزم اصلا خوب نبود و همراه تو منم داشتم از پا در ميومدم ،اما خداي مهربونمو شكر ميكنم كه از ديروز تا حالا خيلي بهتر شدي و دوباره شيطونياتو از سر گرفتي محمد عزيزم اين روزا كه تو مريض بودي انگار من و باباييم مريض بوديم ،خيلي روزاي سختي رو گذرونديم ،نمي دوني وقتي مي ديديم تبت بالايه و همش كسلي و مي خواي لالا كني چه حالي ميشديم ،تقريبا اين دو سه شب همش كنارت بيدار بوديم و مواظب بوديم تبت خيلي بالا نره ،اكثر اوقات با بابايي به يه زحمتي پا شويت مي كرديم ،تو هم چون بدنت گرم بود از اين كار بدت م...
15 تير 1390