محمد محمد ، تا این لحظه: 14 سال و 2 ماه و 6 روز سن داره

روزهای زندگی من

مهمونی

 سلام کوچولوی من: توی یه روز خوب دیگه از روزای پاییز دارم برات مینویسم عزیزم  چند وقته از زمانی که اومدیم مشهد مامانی قصد داره یه عصرونه بگیره که بالاخره دیروز موفق شدم عصرونه ام رو بگیرم شما دیروز از صبح که بیدار شدی کم آتیش نسوزوندی ,نمیدونم شاید روزایی که مهمون داریم یا میخوام بریم مهمونی یه جورایی شستت خبر دار میشه که مامانی کارایه فوق العاده زیاد داره دیروز هم یکی از اون روزا بود ,من هم بلعکس همیشه یه سری از کارامو مثل درست کردن عصرونه برای مهمونام برا همون روز گذاشته بودم ,قرار بود با خاله جون کیک الویه و سالاد ماکارونی درست کنیم وای که محمد چه کارایی که نکردی ...
20 آبان 1390

عیدت مبارک خوشگلم

       سلام وروجک مامان نمیدونی میخوام چی کارت کنم ؟دلم میخواد حسابی بچلونمت آخه هرچی برات تایپ کرده بودم تو یه چشم به هم زدن پاک کردی حالا مامانی دیگه حال نداره برات با آب و تاب بنویسه ولی خلاصه همه اونچه برات نوشته بودم این بود که امشب شب عید قربانه و ساعت ١ صبح و فقط من و تو بیداریم بابایی یه نیم ساعتی میشه که لالا کرده و تو هم چنان پر انرژی بیداری فکر کنم تا یه ساعت دیگه هنوز نخوای بخوابی عزیزم فردا مهمون داریم قراره پدرجون و مامان جون و زهرا و عموجون جواد بیان خونمون ,امیدوارم بهت خوش بگذره و با زهرا بر خلاف همیشه مسالمت آمیز بازی کنین عزیزم نمیذاری ت...
16 آبان 1390

دوباره برایت مینویسم

سلام عزیز دل مامان: این بار با یه خبر خوش وبتو آپ میکنم ,اونم اینکه دیگه از دیشب ما هم اینترنت دار شدیم واین یعنی مامانی میتونه دوباره برات بنویسه و مثل قبل باهت صحبت کنه ,میتونه عکسای قشنگتو برات بذاره و از خوبی و سختی زندگیت که شاید تو در آینده یادت نباشه برات بنویسه عزیزم این روزا هوا خیلی سرد شده و من و تو بیشتر تو خونه ایم ,اکثر اوقات با هم میریم پایین پیشه بابایی و مامانی و دایی جونا ,اونا هم حسابی با تو کیف میکنن ,اکثر اوقات خاله جونم میاد و حسابی با تو بازی میکنه ,هرچی بیشتر میگذره ,میفهمم چه روزای خوبی رو که می تونستیم کنار هم باشیم رو از دست دادیم ,٨ سال کم نیست ها ؟؟؟خودش یه عالمه است عوضش شاید من و باب...
11 آبان 1390

خداحافظ هیش هیش

سلام محمد کوچولوی من که حالا آقا شدی این پست و در حالی برات می نویسم که تقریبا 1 هفته ای میشه که پسرم آقا شده خوشگل مامانی تو از زمان تولدت تا 1 هفته پیش غیر از 3,4 ماه اول زندگیت فقط شیر مامانی رو میخوردی و این قدر وابسته بودی که حتی شیر پاستوریزه هم به هیچ عنوان حتی طعم دارشم نمیخوردی ,عزیزم این اواخر به حدی به خوردن شیر وابسته شده بودی که نه خوب غذا می خوردی و نه خودت و نه مامانی رو تو مهمونی و خونه راحت میذاشتی طوری که مثل یه نوزاد هر نیم ساعت میخواستی شیر بخوریو حتی شبا هم هر 1 ساعت بیدار میشدی چون خوب غذا نمیخوردی که خودت و سیر کنی بالاخره عزیزم مامانی هفته پیش تصمیم گرفت گل پسرشو از شیر بگیره و بر خلاف تصور همه که فکر م...
11 مهر 1390

این روزا

سلام آقا کوچولو عزیزم نمیدونی چه قدر دلم برا گذشته ها که تند تند وبلاگتو آپ می کردم تنگ شده اون موقع ها نوشتن تو وبلاگت نه تنها برام یه سر گرمی بود بلکه آرومم می کرد و از نوشتن برای تو که همه زندگی منی لذت میبردم عزیزم تقریبا 3 هفته ای میشه از اومدن و مستقر شدنمون تو مشهد می گذره و تو حسابی از این نقل و انتقال کیف میکنی دیگه به خونه و محیط جدیدمون عادت کردی ,قبلا طبقه بالای خونه مامانی رو که حالا ما توش میشینیم رو به عنوان خونمون به رسمیت نمیشناختی و همش دوست داشتی بری پایین اما حالا فهمیدی که اینجا خونه جدیدته و تازه بعضی وقتا بقیه رو هم که میان بالا بیرون میکنی و درو از روشون میبندی (فکر کنم یخت خیلی زود باز شده و خود...
10 مهر 1390

بالاخره برگشتیم

سلام عزیزم وای که نمیدونی چه قدر دلم واسه نوشتن تو دفتر خاطرات زندگیت تنگ شده بود و نمیدونی چه حس خوبی الان که برات می نویسم دارم البته نوشتن این پست رو مدیون دایی جونی چون ما هنوز اینترنتمون وصل نیست,و من دارم از خونه مامانی برات وبتو آپ میکنم عزیزم تو این روزایی که نتونستم بنویسم خیلی اتفاقای مهمی تو زندگیمون افتاده که همشون هم خوشبختانه خوب بودند عزیزم بالاخره مامانی و بابایی تونستن به خواست خدای مهربون یعد از تحمل 8 سال دوری از خونوادهاشون به خاطر کار بابایی, به شهرشون برگردن حتی نوشتنشم بعد از این 2 هفته برام لذت بخشه دوست دارم دعا کنی بابایی اینجا هم مثل همیشه تو کارش موفق باشه ,آخه اون به...
29 شهريور 1390

دندون جدید

سلام ناناز مامان امروز از صبح که از خواب پاشدی دیدم خیلی کلافه ای و همش بهونه گیری میکنی ,برا آروم کردنت به هر کاری دست زدم از دادن جعبه جواهرات گرفته تا آویزی که بابایی برات از شمال خریده بود و تو هم با هر بار رد شدن و یه دستی به بر و روش کشیدن حسابی تابش داده بودی ,امروز برا همیشه هم آنچنان تابش دادی که فکر کنم فقط به درد بازی خودت یا در آینده درست کردن کاردستی بخوره,یکمی هم دعوات کردم از بس نالیدی ,ببخشید بعضی وقتا دست خودم نیست اما بعد متوجه شدم کوچولوی مامانی یه دندون کار ٢ تا دندون پایینیت نیش زده بیرون و دندون کرسیتم داره لثه تو میشکافه خیلی دلم برات سوخت ,مخصوصا وقتی فهمیدم علت بهونه گیریات چی بوده عز...
29 شهريور 1390

محمد و باغبانی

سلام گل من: پسرم ما تو حیاط خونمون یه باغچه کوچولو داریم که یکی از همکارایه بابایی زحمت کشیده و توش چند تا بوته خیار کاشته معمولا بیشتر بعد از ظهرا بابایی تو رو میبره تو حیاط که هم بازی کنی و هم چون سر گرم بازی میشی بتونه به این بهونه بهت یکم عصرانه بده بخوری بعدم با هم دیگه باغچه رو آب میدین ,چند روز پیش منم همراهتون تو حیاط بودم و دیدم وقتی بابایی شیلنگ و باز میکنه که باغچه رو آب بده تو هم خیلی دوست داری کمکش کنی و یکم به بوته ها آب برسونی از اینکه میدیدم به داخل باغچه و بو ته ها کار نداری و حتی برگاشونم دست نمیزنی خیلی خوشم اومد ,چند تا عکس یادگاری هم ازت گرفتم که برات میذارم ,تا ببینی از اول بچه طبیعت دوستی بود...
21 مرداد 1390

وقتی محمد مثله بزرگا میشه

سلام شازده کوچولوی من: این روزا خیلی دوست داری هرکی هر کاری رو انجام میده چه در تونت باشه و چه نباشه تو هم تقلید کنی مثلا چند روزه پیش که بابایی داشت باطری اسباب بازیتو برات تعویض میکرد ,دیدم بعدش تو هم مثل بابایی یه پیچ گشتی برداشتی و رفتی سراغ نموت که مثلا باطریشو عوض کنی منم از فرصت استفاده کردمو چندتا عکس ازت گرفتم که یکیشو بات میذارم: چند روزه پیشم وقتی پشت سیستم نشسته بودی اون قدر جوگیر شده بودی و فیگور بزرگترا رو گرفته بودی که حیفم میاد عکسشو برات نذارم: ...
16 مرداد 1390