محمد محمد ، تا این لحظه: 14 سال و 2 ماه و 6 روز سن داره

روزهای زندگی من

محمد جون و ساخت هواپیما

سلام عسلی الان که تصمیم گرفتم برات بنویسم شما مشغول بازی با دوچرختی و حسابی داری با هش صحبت میکنی که بیا و نرو و هرچند گاهی میگی بیب بیب و بوق میزنی عزیزم این روزا خیلی شیرین زبون شدی و حسابی دل من و بابا جون و با حرفایه قشنگت میبری امروز صبح بعد از خوردن صبحونه دیدم رفتی سراغ یه سری کتابایه جیبی اندازه هم و داری باهشون بازی میکنی منم مشغول انجام کارایه خونه بودم که یه هو اومدی و گفتی مامان جون بیا قطاره وقتی اومدم دیدم همه رو خیلی قشنگ پشت هم چیدی و داری هلشون میدی جلو و میگی قطاره منم خندیدم و گفتم آره مامان جون قطاره و میخواستم برم که باز دستمو گرفتی و 2 تا از کتا با رو برداشتی و گفتی نگاه کن هواپیما دیدم 2...
3 آبان 1391

آقاجونمون رفت بهشت

پدربزرگ عزیزم:   نامت را بر کتیبه ای از جنس عاطفه حک خواهم کرد تا گواهی بر معصومیت تو باشد عکست را در گلدانی از جنس عشق خواهم گذارد تا بر بام باغ ملکوت غنچه دهد آخرین سخنت را با برگی از لاله در کتابی از عطوفت خواهم نوشت و شب هنگام یاد تو را به میهمانی خیال خواهم خواند بی گمان با من سخن خواهد گفت که زندگی کوچکتر از مردمک چشم تو است. بهاران با تو زیباست... و فصل پاییز مرگ برگ های سبز را به تماشا می نشیند. پاییزغم چشمان تو را به خاطر می آورد آنگاه که پر از فریاد در سکوتی دلگیر غریبانه بار سفر بستی و به دیار معشوق شتافتی   محمد عزیزم سلام نمیدونم از آخرین باری که تونستم برات بنویسم چند روز گذشته ,حساب و کتاب ر...
29 مهر 1391

محمد جون و چند تا عکس جدید

سلام خوشگل مامانی اول از اینکه این روزا یکم کم کار شدم ازت معذرت میخوام عزیزم این روزا هرچه قدرم میدوم بازم وقت کم میارم و این باعث شده کمتر بتونم وبلاگت و برات آپ کنم عزیزم امروز اومدم برات چند تا از عکسایه خوشگلتو بذارم که دو تا اول مربوط میشه به یکی دو روز پیش که به اتفاق هم رفتیم باغ بابایی و آخرین عکس هم مربوط به برنامه عصرونه جمعه پیش خونه عموجون رضاست که با احمد و امیر علی ازت گرفتم       عزیزم امیدوارم همیشه گل لبخند مهمون لبایه قشنگت باشه ...
11 شهريور 1391

تولد مامان

سلام مامانی این پست و با یکم تاخییر از مناسبتش برات مینویسم عزیزم هفته پیش تولد من بود و از اونجایی که شما خیلی تولد دوست داری و عاشق کیک و فوت کردن شمعشی شاید بتونم بگم به شما از همه بیشتر خوش گذشت امسال چون تولد مامانی تو ماه رمضون افتاد یکم مختصر تر برقرارش کردیم عزیزم بعد افطار یه تولد کوچیکه خونوادگی به همراه مامانی و بابایی و خاله جون و دایی جون برگزار کردیم و شما جایه من شمع تولدم و فوت کردی عزیزم دیدن این لحظات اون هم کنار تو تولدمو برام از همه سالها دلنشین تر کرده بود فدات بشم که از اولش همش شعر تولد تولد به قول خودت تبلد تبلد رو هم می خوندی دوست دارم سالهایه سال کنار شما و بابا جون بهترین...
1 شهريور 1391

محمد جون و روند مستقل شدن یه طوری جدی تر

سلام گل پسری عزیزم الان که دارم برات این پست رو تایپ میکنم شما به همراه باباجون لالا کردین عزیزم این روزا واسه من و شما خیلی پر کار بوده تو هفته ای که دیگه کم کم داریم تمومش می کنیم مامانی بالاخره تصمیم جدی برا از پو شک گرفتن شما اتخاذ کرد استارت اولش خیلی سخت بود با دلهره و اظطراب برا هردو مون همراه بود با اینکه من خیلی راحت باهت برخورد میکردم ولی شما دچار استرس میشدی و خوب همکاری نمی کردی یعنی فکر می کردی اگه پوشک یا لباس نداشته باشی کار بدیه که خودتو کنترل نکنی واسه همین تا جایی که میتونستی خودتو کنترل میکردی و مثانه تو پر نگه میداشتی تازه بهت که خیلی فشار میومد قطره قطره مثانتو تخلیه می کردی ...
19 مرداد 1391

اولین تجربه مهد

سلام عزیزم مامانی یه چند وقتیه تو فکر اینم که آیا فرستادن بچه ها تو سن و سال شما به مهد کودک هر از گاهی واسه تنوع و سرگرمی و آموزش خوبه یا بد؟ گاهی اوقات شما اینقده نق و نوق میکنی و رویه یه خواستت سماجت می کنی که همه اون روز منو در گیر می کنی یا گاهی پیش میاد که من این قده کار دارم و برنامه دارم اما به خاطر شما مجبورم از یه سری کارا و برنامه هام صرف نظر کنم و بیشتر وقتمو با شما سپری کنم این خیلی خوبه, من آرزویه داشتن چنین لحظات شیرین با هم بودن رو داشتم اما گاهی دیگه فکر می کنم از خودم فراموش کردم و همه زندگیم شدی شما عزیزم یه چند وقتیه به این موضوع خیلی فکر می کردم اما ریسک تجربه کردنشو نمی پذیرفتم از ی...
12 مرداد 1391

محمد و یه گام دیگه به مستقل شدن

سلام عزیزم روزها و ساعتها و دقیقه ها و ثانیه ها در پی هم به سرعت در حال گذرند و این تلنگریست برایه من که با گذر هر روز تو بزرگتر میشوی و یک روز دیگر از کودکیت سپری می شود با گذر هر روز تو با کودکیت بیشتر فاصله می گیری و راه مرد شدن رو به سرعت میپیمایی و این منم که گاهی با مرور گذشته افسوس لحظه لحظه شیرین لحظات نوزادی و نو پاییت را می خورم محمدم تو هر روز بزرگتر میشوی و فهمیده تر و این شاید برایه یه مادر آن قدر شیرین باشد که حلاوتش اجازه افسوس برایه روزهایه از دست رفته را ندهد اما من دوست ندارم روزی افسوس از دست دادن این روزها و لحظات را بخورم به خاطر همین سعی میکنم از لحظه لحظه زندگیت هر چند دشوار لذت ب...
21 تير 1391

محمد و سفر

سلام قند عسلی: عزیزم تو این دو سه روز اخیر که برات نتونستم بنویسم یه سری وقایع خوب برامون اتفاق افتاد که اولیش یه سفر کوتاه من و شما به همراه بابا جون به بجنورد بود ,تقریبا میشه گفت بعد یه سال ,درست از زمانی که منتقل شدیم مشهد برا باباجون یه کاری بجنورد پیش اومد که باید 5شنبه بجنورد میبود ,منم که دلم خیلی واسه دوستامون و خاطرات قشنگ اونجا تنگ شده بود تصمیم گرفتم تو این سفر با بابا جون بریم چهارشنبه شب رسیدیم بجنورد تو راه پسر خیلی خوبی بودی و زمانی که از راه رسیدیم با هم رفتیم خونه آقایه حسینی همسایه قدمیمون اونجا با هلنا بازی می کردی و اگه یه چیزی می خواستی هلنا در اختیارت می ذاشت بعد اون ,شب رفتیم خونه خاله جون مل...
11 تير 1391

محمد و خانه اسباب بازی

سلام شیرینی زندگیم پسر نازم یه چند روزی میشه که قصد داشتم ببرمت یه پارک جدید که نزدیک خونمون باز شده به نام خانه اسباب بازی چند وقت پیش تبلیغاتشو دیده بودم و خیلی علاقه مند شده بودم ببینم شرایطش چه جوریه,به خاطر همین دیروز تلفنی با مدیرش صحبت کردم و یه سری اطلاعات گرفتم از تعاریف مدیر پارک میشد استنباط کرد که با توجه به روحیات شما واسه شما خوب باشه,آخه یه حسن بزرگی که داشت این بود که در صورت تمایل مامان ها هم می تونستن تو ساعاتی که بچه ها رو میارن خودشون کنار بچه هاشون حضور داشته باشن و از نزدیک با اونا همراه باشن و هم میتونستن اگه بیرون کار دارن بچه هاشون و به پرستار پارک بسپرند و هر وقت دوست داشتن بیان دنبالشون ...
1 تير 1391